ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

۱۱ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

آدم هرچی بیشتر می‌فهمه. بیشتر هم جهل‌های خودش رو درک می‌کنه.
و هرچی بیشتر جهل‌های خودش رو درک کرده، کمتر از خودش تعریف می‌کنه.
و بعد که می‌بینه آدم‌ها از جهل‌های خودشون تعریف می‌کنن و افتخار داره واسشون، راحت‌تر به جهلشون پی می‌بره...
دنیای عجیبیه...
از یک طرف دلم می‌خواهد از تو بخواهم که آزمایشم نکنی چون سرافکنده بیرون میایم.
از طرف دیگر احساس می‌کنم آزمایش‌هایت فاصله‌ی من و تو را به من هربار گوشزد می‌کند.

به‌راستی همین نقطه‌ی فعلی خود را بدون ریسک می‌پسندم یا دوست دارم ریسک را بپذیرم و تلاش برای بهتر بودن بکنم هرچند ممکن است از همین لحظه هم بدتر بشوم...

اینجاهاست که میفهمم شناخت خیر و صلاح خیلی هم آسان نیست...
بیش از صد بار رو می‌تونم متصور بشم که تلاش کردم که جور دیگه‌ای باشم.
اما هنوز شکست می‌خورم.

متاسفانه نمی‌شه هم جا زد.
پس فقط باید به موفق شدن فکر کرد...
ای کاش غرق در عادات و خواسته‌ها نبودم.
ای کاش تمام خواسته‌ی من از زندگی این بود که اذان صبح پا می‌شدم و در نمازم خدا را حاضر و ناظر می‌دیدم...
ای کاش اون حسی که در زمان سجده دست می‌داد رو همیشه داشتم.
اوائل برای نماز خدمت بزرگان دیگری می رفتیم که حالا اسم نمی برم. بعد ها مرحوم آیت الله بهجت رضوان الله علیه را یافتیم. ایشان در سجده آخر یک دعایی می فرمودند که به نظرم آمد از این بهتر است. ایشان بعد از ذکر سجده صلوات می فرستادند و بعد می فرمودند:« وَافعَل بـِنا ما أنتَ أهلـُهُ وَ لا تـَفعَل بـِنا ما نـَحنُ أهلـُهُ یا أهلَ التـَّقوی وَ المَغفِرَة یا أرحَم الرّاحِمین» به نظرم آمد که این دعا مهم تر است. معنایش را متوجه شدید؟ با ما آنطور که تو اهل هستی رفتار کن. با ما آنطور که ما اهلش هستیم رفتار نکن. آنطور که تو اهلش هستی حد ندارد. شما در آن دعا عافیت می خواستی.

عافیت دین و دنیا و آخرت و... اینجا می گوید آنطور که تو اهلش هستی با ما رفتار کن. فوق عافیت همه چیز. این مهم است. انسان این دعا را بکند خوب است. با تمام دل دعا کند. ایشان تمام عمرش گفته بود وَافعَل بـِنا ما أنتَ أهلـُهُ خیلی عظیم است. آن وقت که این دعا را کرده باشد، چه ثروتی هم در این عالم و هم در آن عالم به او می دهند؟ ما که نمی فهمیم. آن دنیا ممکن است بفهمیم. خب پس در سجده آخر تسبیح را می گوییم:سبحان الله سبحان الله سبحان الله سبحان ربی الأعلی و بحمده. بعد صلوات و بعد این دعا وَافعَل بـِنا ما أنتَ أهلـُهُ وَ لا تـَفعَل بـِنا ما نـَحنُ أهلـُهُ یا أهلَ التـَّقوی وَ المَغفِرَة یا أرحَم الرّاحِمین من انتهایش فقط یا أرحَم الرّاحِمین را می گویم.
 
منبع: مشرق نیوز- www.mashreghnews.ir/fa/news/209234/دعای-آیت‌الله-بهجت-در-سجده
دوست دارم.
     باز صبح بیدار شم
         و در نمازم
                حست کنم.

از زندگی
     جز حس کردنت
            چیزی نمی‌خواهم.


دوست دارم
     صوفی باشم
           جز معرفتت
                چیزی نخوام.

دوست دارم
    قلبم
         به اندازه‌ی
               مقربین درگاهت
                     پاک و بزرگ باشد.

دوست دارم برای دوست داشته‌هایم تلاش کنم.
دوست دارم هرچه دوست دارم تو باشی.
دوست دارم بدون تو فکری شروع نکنم.
دوست دارم بنده‌ات باشم.
بله،
بندگی تو را به آزادگی بی تو ترجیح می‌دهم...

پس کمکم کن که طوری باشم که از من راضی باشی و من از تو.

شب بخیر
قدیم‌تر‌ها پیاده‌روی می‌کردم تا با دوستانی باشم.
دوستانم رفتند.
بعد پیاده روی می‌کردم که درد نبودشان را مرهمی باشد.
حالا پیاده‌روی می‌کنم چون دوست دارم. چون منم.

اگرچه

روح انسان مثل جسم انسان
خراش که بر می‌دارد، نه کمک می‌خواهد نه چیزی.
زخمش وقتی عمیق می‌شود، بخیه می‌خواهد و جایش می‌ماند ولی هنوز سالم است.
استخوانش که می‌شکند، باید درست جوشش دهد و خیلی کارها را ممکن است نتواند به خوبی قدیم انجام دهد.
و وای اگر عضوی از وی ناقص شود...
رد می‌شوم.
می‌بینمش. مثل همیشه متوجه چیزی می‌شوم. ۱۲-۱۳ سالش است...
با خود می‌گویم که ولش کن.
کمی می‌گذرم.
جواب می‌دهد ولش نکن.
با خودم می‌گویم دیگر گذشتی.
جواب می‌دهد خب برگرد.
بر می‌گردم.
سرد است.
+ چنده؟
- چی؟
+ مگه دستمال نمی‌فروشی؟
- هزار تومان
با خودم گفته بودم یک دستمال می‌خرم که دویست هم نمی‌ارزد ولی بهش دو هزار می‌دم.
جواب می‌دهد عالیه.
+ یه دونه بده
- دوتا بخر زودتر تموم شه
نگاهی عمیق می‌کنم. در فکر فرو رفتم. جواب می‌دهد همین یکی رو بخر.
دخترک می‌خندند.
به این فکر می‌کنم چرا می‌خندند.
بی توجه به خواسته‌اش، یک هزاری بهش می‌دهم.
دستمال را می‌دهد.
رد می‌شوم.
...
مقداری جلوتر با خود فکر می‌کنم.
سرد است.
من کلی لباس بر تن دارم. او مانتویی بیش نداشت.
ای کاش اقلا یکی از این ماسک‌ها که بر صورت داشتم بهش می‌دادم.
با خودم می‌گویم دیگر دور شدی.
جواب می‌دهد خب برگرد.
توجه نمی‌کنم...

تا آخر شب بهش فکر می‌کنم...
ماسکه گرم می‌کرد. دوتا می‌خریدم زودتر تمام بود. منت که نگذاشتم؟
ای کاش همیشه می‌فهمیدم که به ملاقات چه کسی میرم.
و ای کاش سیرت هم مثل صورت قابل عطر زدن و مرتب کردن بود (عوامل بیرونی).

من بی‌تو دمی قرار نتوانم کرد/ احسان تو را شما نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی/ یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
گاهی برایم سوال می‌شود که اگر اینقدر دربندم چرا انسانم؟

به واقع متحیرم که انسان خویش را انسان می‌نامد و مختار، اما چنان در بند همه چیز است که به سختی می‌توان وی را آزاد نامید.

البته قصدم بیهوده شماردن یا کم ارزش کردن کارهای روزمره یا زندگی یا اینها نیست. بلکه سوال این است که آیا بدون این کارها هنوز تعریفی داریم یا خیر؟ (و حتی مهم‌تر آیا این کارها بدون نیت و هدف تعریفی دارند؟)
جواب اگر بله است، چرا هیچ زمان تعریف ما خود ما را drive نمی‌کند؟
اما فراموش نشود که کارها به خودی خود ارزش ذاتی ندارند.


تراوشات فکری بعد از بیداری بدون هیچگونه تخلیص