دقیقا نمیدونم چه اتفاقی داره میافته یا قراره بیافته.
و اصلا هم نمیدونم چطوری درست ریاکشن نشون بدم که همزمان بتونم این پیام رو برسونم که «هر موقع راحت بودی هرچقدر خواستی هر جور که خواستی دوست باشیم» و موجب آزار و اذیت اضافه هم نباشه! (شاید حقیقتا ایندو باهم جمع نمیشن)
از طرفی احساس میکنم اگر هیچ حرفی نزنم این رو دارم میرسونم که من علاقهای به ادامه پیدا کردن هیچی ندارم.
از طرف دیگه احساس میکنم که تمام تلاشهای من برای ارتباط برقرار کردن فقط موجب اذیت و آزار روحی میشه.
و در کنار همهی اینها هیچ ایدهای ندارم که چی به چیه. نمیدونم رفتار/حرفی از من موجب ناراحتی شده. نمیدونم فرصتهام به پایان رسیده. یا اصلا اتفاقاتی افتاده که هیچ ایدهای ازشون نمیتونم داشته باشم.
تنها چیزی که میدونم، هر چند وقتی، یک سیگنالی میآد که احساسات فعلی رو به گذشته ارتباط میده و گویی فرصتی باقی نمونده.
من دیگه کسی رو ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم و کمکم بکنه. شاید اینجا جای خوبی باشه برای اینکه اقلا از این فکرها بتونم فرار کنم و یکم آرامش پیدا کنم.
آنقدر اشتباهاتی که در طول زمان انجام دادم زیاد شده که با عذرخواهی خودم رو فقط مسخره کردم. مخصوصا اینکه هنوز درست نمیدونم چه بخشهایی از من هستن که بیشترین آزار رو میدن.
در عوض این عذرخواهی، سعی کردم و میکنم که به حرف آدمها گوش بدم. و منظورم از گوش دادن فقط شنیدن نیست واقعا تلاش میکنم که درک کنم و اجرا کنم گفتهها و بازخوردهاشون رو. حالا بماند که یک آدم وزن بیشتری هم داره ولی فعلا دسترسی وجود نداره. بعضی تغییرات خیلی وقت میگیرن و بعضیاشون نیاز دارن که جهانبینی آدم و منش آدم در تمام زندگی عوض شه. خب این خیلی زمانبره. یک ایدهاولوژی خیلی وقتا ممکنه ساده بنظر برسه و سادگی اتفاقا خیلی ستودنیه ولی برای کسی که سختشه ساده فکر کنه، خیلی ممکنه ابعاد زیادی داشته باشه که نیاز به حساب و کتاب داره.
اما این رو میتونم بگم که خیلی تلاش زیادی میکنم که فیدبک محیط رو درک کنم.
از طرف دیگه یک غرور خیلی زیادی درون من وجود داشته و داره که باعث میشه خیلی فکر کنم که میفهمم و میتونم بفهمم. هرچه زمان بیشتر میگذره این غرور در من بیشتر میشکنه و بیشتر احساس میکنم که هیچ بویی از فهم و درک خیلی مسائل نبردم. مخصوصا اینکه خیلی وقتا در خیلی مسائل over-simplify یا over-generalize میکنم و نتایج خیلی ناخوشایندی حاصل میشه. این رو آدما نمیتونن بهت بگن. و باید در طول زمان غرور آدم به تعداد مناسبی (زیادی) بشکنه و بفهمه که چقدر کم ادراک داشته نسبت به محیط تا یک فرجی حاصل بشه. که البته هرچه غرور آدم کمتر هم باشه بیشتر به حرف دیگران گوش میده...
در کنار همه اینها یک tendency ناخودآگاه هم دارم به over-thinking در همه مسائل. خیلی وقتهای کمی هست که over-thinking کمک به درک بهتر مسائل میکنه. در اغلب زمانها، با چند مشاهده ساده از مسئله میشه یک نتیجه مناسب رو گرفت. اما این در درون من سالهای ساله که نهادینه شده. و باعث شده که در خیلی موارد نتونم به شرایط و perception خودم نسبت بهش اعتماد داشته باشم. بعد برای اینکه بتونم بهتر شرایط رو درک کنم شروع میکنم یک سری جملاتی پرسیدن یا گفتن به این هدف که از روی واکنشها بتونم اطلاعات بیشتری پیدا کنم. گویی که آدمها و ارتباطاتم باهاشون رو یک test chamber برای انجام آزمایش ببینم و متوجه این نباشم که چقدر هرکدوم از این حرفا و سوالات اثرات منفیای میگذارن و چقدر ممکنه آدمها رو بهشون صدمه بزنن.
یکی دیگه از مسائلی که در مورد خودم کشف کردم که بسیار میتونه آزار دهنده باشه این هست که یک احساس ناامنی نسبت به آدمها دارم. نمیدونم که دقیقا از چی حاصل شده ولی متوجه این شدم که این حس رو (به نادرستی) نسبت به همه آدمها (حتی آدمهایی که خیلی خیلی دوستشون دارم و برعکس) دارم. و حتی خیلی بدتر این هست که این حس به نحوههای خیلی متفاوتی بروز پیدا میکنن. یکی از جاهایی که خیلی آزاردهنده هست و بروز پیدا میکنه این هست که constantly این احساس (به صورت سوال) برای من ایجاد میشه که آیا من برای این آدم اهمیتی دارم؟ آیا من رو دوست داره؟ تا چه حد من رو دوست داره؟
و بدتر از این ماجرا این هست که در طول این همه زمانها یک بایاس بسیار شدیدی نسبت به «نه» بودن جواب این سوال پیدا کردم. به طوری که اصلا به صورت بدیهی کاملا بدیهی فرض میکنم که آدمها برای من هیچ ارزش و اهمیتی قائل نیستن و تمام سیگنالهای دوست داشتن یا اهمیت دادن هم یک جورایی توهمی هست که من ایجاد کردم برای خودم.
یک مشکل خیلی بزرگ دیگهای که من دارم کمال طلبی بیش از حدی هست که دارم. در همه مسائل من این کمال طلبی رو احساس میکنم و تمام وقت باعث میشه من از همه چیز (بیشتر از هر چیز خودم) ناراضی باشم. این نارضایتی باعث یک غم و ناراحتی شدید و مداومی در من میشه که باعث میشه خیلی repulsive باشه برای اطرافیانم. حتی برای من سواله که چطوری با این حد از depression آدمهای خیلی نزدیک به من (خانواده) تا به حال منو نزدن. شاید بخاطر این هست که تا حدی این depression رو منتقل کردم به همه اطرافیانم. مطمئن نیستم چطوریه کار میکنه این. ولی این رو فهمیدم که این ناراحتی تمام وقت برای آدمهای دیگه خیلی عذاب آوره و خیلی وقتا موجب فاصله گرفتنشون از من میشه.
عدم ثبات از نظر روحی و از نظر احساسی (مخصوصا احساسی) یک مشکل دیگهای هست که خیلی آزار دهندست ولی درست نمیدونم که علتش چیه. هر آدمی بالاخره تا یک حدی در زندگیش واریانس داره (و اصلا فکر میکنم آدما با داشتن واریانس زندهان) ولی من احساس میکنم که میزان واریانسی که از نظر روحی و احساسی دارم باعث میشه آدما ندونن دقیقا چیکار باید بکنن. و بدتر از اون این هست که خیلی وقتا به دنبال یک عللی برای اون میگردن ممکنه خودشون رو علت اون بدونن. این خیلی ممکنه ترسناک باشه چون من اصولا با اینکه خیلی حرف میزنم ولی حرف حساب (حرفی که عوضش نکنم و زیاد بهش فکر کرده باشم و شامل رعایت حال بقیه نباشه و دقیقا حرفی باشه که خودم قلبا بهش اعتقاد دارم) کم میزنم و این رو هم در کنار این مسئله بگذاری که خیلی وقتا آزمایشاتی در روابط میکنم که بدونم چی به چیه، میبینی که احتمالا آدمها اصلا سر در نمیارن که چی شده. و موجب آزارشون میشم...
همه اینها رو اینجا نوشتم که بگم در تمام این فرصتهایی که داشتم که فکر کنم ببینم مشکل من چیه، به این نتایج رسیدم. و تمام نتایجی که بهشون رسیدم رو دقیقا نمیدونم باهاشون چهکار کنم. تنها چیزی که الان ازش مطمئن هستم این هست که من مشکلات بسیار جدیای دارم و باید به دنبال حلشون باشم. خواه با مشاوره و دکتر، خواه با تمرین و ممارست، خواه با گذر زمان.
والسلام.
و اصلا هم نمیدونم چطوری درست ریاکشن نشون بدم که همزمان بتونم این پیام رو برسونم که «هر موقع راحت بودی هرچقدر خواستی هر جور که خواستی دوست باشیم» و موجب آزار و اذیت اضافه هم نباشه! (شاید حقیقتا ایندو باهم جمع نمیشن)
از طرفی احساس میکنم اگر هیچ حرفی نزنم این رو دارم میرسونم که من علاقهای به ادامه پیدا کردن هیچی ندارم.
از طرف دیگه احساس میکنم که تمام تلاشهای من برای ارتباط برقرار کردن فقط موجب اذیت و آزار روحی میشه.
و در کنار همهی اینها هیچ ایدهای ندارم که چی به چیه. نمیدونم رفتار/حرفی از من موجب ناراحتی شده. نمیدونم فرصتهام به پایان رسیده. یا اصلا اتفاقاتی افتاده که هیچ ایدهای ازشون نمیتونم داشته باشم.
تنها چیزی که میدونم، هر چند وقتی، یک سیگنالی میآد که احساسات فعلی رو به گذشته ارتباط میده و گویی فرصتی باقی نمونده.
من دیگه کسی رو ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم و کمکم بکنه. شاید اینجا جای خوبی باشه برای اینکه اقلا از این فکرها بتونم فرار کنم و یکم آرامش پیدا کنم.
آنقدر اشتباهاتی که در طول زمان انجام دادم زیاد شده که با عذرخواهی خودم رو فقط مسخره کردم. مخصوصا اینکه هنوز درست نمیدونم چه بخشهایی از من هستن که بیشترین آزار رو میدن.
در عوض این عذرخواهی، سعی کردم و میکنم که به حرف آدمها گوش بدم. و منظورم از گوش دادن فقط شنیدن نیست واقعا تلاش میکنم که درک کنم و اجرا کنم گفتهها و بازخوردهاشون رو. حالا بماند که یک آدم وزن بیشتری هم داره ولی فعلا دسترسی وجود نداره. بعضی تغییرات خیلی وقت میگیرن و بعضیاشون نیاز دارن که جهانبینی آدم و منش آدم در تمام زندگی عوض شه. خب این خیلی زمانبره. یک ایدهاولوژی خیلی وقتا ممکنه ساده بنظر برسه و سادگی اتفاقا خیلی ستودنیه ولی برای کسی که سختشه ساده فکر کنه، خیلی ممکنه ابعاد زیادی داشته باشه که نیاز به حساب و کتاب داره.
اما این رو میتونم بگم که خیلی تلاش زیادی میکنم که فیدبک محیط رو درک کنم.
از طرف دیگه یک غرور خیلی زیادی درون من وجود داشته و داره که باعث میشه خیلی فکر کنم که میفهمم و میتونم بفهمم. هرچه زمان بیشتر میگذره این غرور در من بیشتر میشکنه و بیشتر احساس میکنم که هیچ بویی از فهم و درک خیلی مسائل نبردم. مخصوصا اینکه خیلی وقتا در خیلی مسائل over-simplify یا over-generalize میکنم و نتایج خیلی ناخوشایندی حاصل میشه. این رو آدما نمیتونن بهت بگن. و باید در طول زمان غرور آدم به تعداد مناسبی (زیادی) بشکنه و بفهمه که چقدر کم ادراک داشته نسبت به محیط تا یک فرجی حاصل بشه. که البته هرچه غرور آدم کمتر هم باشه بیشتر به حرف دیگران گوش میده...
در کنار همه اینها یک tendency ناخودآگاه هم دارم به over-thinking در همه مسائل. خیلی وقتهای کمی هست که over-thinking کمک به درک بهتر مسائل میکنه. در اغلب زمانها، با چند مشاهده ساده از مسئله میشه یک نتیجه مناسب رو گرفت. اما این در درون من سالهای ساله که نهادینه شده. و باعث شده که در خیلی موارد نتونم به شرایط و perception خودم نسبت بهش اعتماد داشته باشم. بعد برای اینکه بتونم بهتر شرایط رو درک کنم شروع میکنم یک سری جملاتی پرسیدن یا گفتن به این هدف که از روی واکنشها بتونم اطلاعات بیشتری پیدا کنم. گویی که آدمها و ارتباطاتم باهاشون رو یک test chamber برای انجام آزمایش ببینم و متوجه این نباشم که چقدر هرکدوم از این حرفا و سوالات اثرات منفیای میگذارن و چقدر ممکنه آدمها رو بهشون صدمه بزنن.
یکی دیگه از مسائلی که در مورد خودم کشف کردم که بسیار میتونه آزار دهنده باشه این هست که یک احساس ناامنی نسبت به آدمها دارم. نمیدونم که دقیقا از چی حاصل شده ولی متوجه این شدم که این حس رو (به نادرستی) نسبت به همه آدمها (حتی آدمهایی که خیلی خیلی دوستشون دارم و برعکس) دارم. و حتی خیلی بدتر این هست که این حس به نحوههای خیلی متفاوتی بروز پیدا میکنن. یکی از جاهایی که خیلی آزاردهنده هست و بروز پیدا میکنه این هست که constantly این احساس (به صورت سوال) برای من ایجاد میشه که آیا من برای این آدم اهمیتی دارم؟ آیا من رو دوست داره؟ تا چه حد من رو دوست داره؟
و بدتر از این ماجرا این هست که در طول این همه زمانها یک بایاس بسیار شدیدی نسبت به «نه» بودن جواب این سوال پیدا کردم. به طوری که اصلا به صورت بدیهی کاملا بدیهی فرض میکنم که آدمها برای من هیچ ارزش و اهمیتی قائل نیستن و تمام سیگنالهای دوست داشتن یا اهمیت دادن هم یک جورایی توهمی هست که من ایجاد کردم برای خودم.
یک مشکل خیلی بزرگ دیگهای که من دارم کمال طلبی بیش از حدی هست که دارم. در همه مسائل من این کمال طلبی رو احساس میکنم و تمام وقت باعث میشه من از همه چیز (بیشتر از هر چیز خودم) ناراضی باشم. این نارضایتی باعث یک غم و ناراحتی شدید و مداومی در من میشه که باعث میشه خیلی repulsive باشه برای اطرافیانم. حتی برای من سواله که چطوری با این حد از depression آدمهای خیلی نزدیک به من (خانواده) تا به حال منو نزدن. شاید بخاطر این هست که تا حدی این depression رو منتقل کردم به همه اطرافیانم. مطمئن نیستم چطوریه کار میکنه این. ولی این رو فهمیدم که این ناراحتی تمام وقت برای آدمهای دیگه خیلی عذاب آوره و خیلی وقتا موجب فاصله گرفتنشون از من میشه.
عدم ثبات از نظر روحی و از نظر احساسی (مخصوصا احساسی) یک مشکل دیگهای هست که خیلی آزار دهندست ولی درست نمیدونم که علتش چیه. هر آدمی بالاخره تا یک حدی در زندگیش واریانس داره (و اصلا فکر میکنم آدما با داشتن واریانس زندهان) ولی من احساس میکنم که میزان واریانسی که از نظر روحی و احساسی دارم باعث میشه آدما ندونن دقیقا چیکار باید بکنن. و بدتر از اون این هست که خیلی وقتا به دنبال یک عللی برای اون میگردن ممکنه خودشون رو علت اون بدونن. این خیلی ممکنه ترسناک باشه چون من اصولا با اینکه خیلی حرف میزنم ولی حرف حساب (حرفی که عوضش نکنم و زیاد بهش فکر کرده باشم و شامل رعایت حال بقیه نباشه و دقیقا حرفی باشه که خودم قلبا بهش اعتقاد دارم) کم میزنم و این رو هم در کنار این مسئله بگذاری که خیلی وقتا آزمایشاتی در روابط میکنم که بدونم چی به چیه، میبینی که احتمالا آدمها اصلا سر در نمیارن که چی شده. و موجب آزارشون میشم...
همه اینها رو اینجا نوشتم که بگم در تمام این فرصتهایی که داشتم که فکر کنم ببینم مشکل من چیه، به این نتایج رسیدم. و تمام نتایجی که بهشون رسیدم رو دقیقا نمیدونم باهاشون چهکار کنم. تنها چیزی که الان ازش مطمئن هستم این هست که من مشکلات بسیار جدیای دارم و باید به دنبال حلشون باشم. خواه با مشاوره و دکتر، خواه با تمرین و ممارست، خواه با گذر زمان.
والسلام.