حس بیگانگی درون با برون خیلی چیز اذیت کنندهایه چون تو باید از خودت مطمئن باشی و معمولا این اطمینانه با یک حالت ignorance همراهه. و این حالت ignorance باعث این میشه که کمتر درک از بیرون خودت داشته باشی. و وقتی سعی میکنی این رو در خودت کم کنی که درک بهتری پیدا کنی، همزمان بیگانگی و نگرانی پیدا میکنی. بیگانگی که همون چیزیه که از ترسش فرار میکنی از فکر بهش و نگرانی هم ازین پیدا میکنی که دیگران چطور میبینند دنیا رو که من نمیفهمم و این نفهمیدن من شاید حجابی بر واقعیت باشه.
حالا دردناکتر از بیگانگی درون با برون، بیگانگی درون با درونه. یعنی تو احساس کنی خودت رو هم درک نمیکنی و نمی فهمی چیکار باید بکنی در مقابل خودت. چون حتی ignorance هم پاسخگو نیست و کمکی نمیکنه. یعنی در مقابل این اذیته هیچ سلاحی هم ندارم.
هرچند وقتی دچار این حس بیگانگی درون رو پیدا میکنم و واقعا نمیدونم چطوری میشه هندلش کرد.