پارسال حدودای تیرماه بود که رفته بودیم با چندی از دوستان مشهد. همگی درمانده، همگی خسته و همگی امیدوار به رحمت و یاری امام رضا.
به نظرم یکی از عجیبترین سفرهایی بود که دیده بودم. چون هرکسی انگار اون چیزی که از ته دل میخواست رو بدست آورد.
من اون زمان خیلی خیلی اسیر احساسات درونیم بودم، انگار گیر کرده بودم روی یک گذشتهای و گیر کرده بودم روی تصمیمات غلطم.گذشتهای که به برگشتش هیچ امیدی نبود و یا خیلی خیلی باید خوشبین میبودی تا پنجرهای از امید ببینی.
من اون زمان بود که در درماندهترین حالت ممکن از امام رضا خواستم که من رو از این همه فشار نجات بده.
چند ماهی میشه که برام سواله که چطور شده که انگار احساسات من مدفون شده و فراموشش کردم.
حالا نمیدونم که چی میخوام. نمیدونم اصلا چی برای معنای «کلان» زندگی بهتره و نمیدونم که الان خوب حساب میشم یا بد.