ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

در ادامه بحث شادی و رضایت هم جا داره این رو ذکر کنم که به نظرم شادی باید حاصل رضایت باشه و نه رضایت حاصل شادی.
شادی‌ای که حاصل از رضایت نفس هست، نشان‌دهنده‌ی این هست که حداقل‌هایی در نفس وجود داره. اما رضایتی که حاصل از شادی هست، خیلی مادی و غیر نفسانی می‌تونه باشه.
هر بار که به خودم نگاه می‌کنم. احساس می‌کنم که مدت زیادیه که خوشحال نیستم. و وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم که گذشته‌ای هست که خوشحال ترین زمان‌های من بود.
و مشخصا منظورم از خوشحالی لزوما بحث شادی نیست. بحث اصلی من، رضایته. گذشته‌ای که توش احساس رضایت می‌کردم، تقریبا پیش‌دانشگاهی و ۳ سال اول دانشگاه هست.
خب مشخصا می‌شه یکی برگرده بگه که این زمانی که دارم می‌گم، دقیقا زمانیه که به بلوغ فکری داشتم می‌رسیدم و از یک فضای بسته به فضای باز تری هم منتقل شدم که می‌شه به راحتی توی اون فضا exploration انجام داد.

خب این حرف، حرف درستیه. من مخالفتی ندارم با این حرف.
اما مشکل من این هست که در این زمان آنچه باعث رضایت‌های من بود، این exploration نبود. چون همین explorationها بیشترین هزینه‌ها رو برای من در بر داشت. بلکه آنجه که باعث رضایت من در این دوره بود، خلوصی بود که در معنویت‌ها و درون خودم پیدا کرده بودم. به نظرم این باعث می‌شد که برای خودم یک character قائل باشم. این در زندگی خیلی ارزشمنده. اینکه یک آدم بتونه خودش رو با یک چیزهایی بشناسه. آنچه که در آن زمان من رو زنده نگاه می‌داشت، همین معنویت‌ها، همین آرمان‌ها، همین درون‌های قدرت‌مندی بود که رفته رفته رنگ خودش رو از دست داد.

احساس می‌کنم که آن زمان‌ها خیلی برای خدا زندگی می‌کردم. اما الان خدا را برای زندگی کردن خودم لازم دارم. گرچه همان زمان خیلی چیز‌ها را به اشتباه از خدا به صورت امری درخواست می‌کردم. اما انگار خیلی خالصانه بندگی خدا رو می‌کردم. احساس می‌کنم الان یک جورایی در زندگی و غیر زندگی گم شدم. یک چیزهایی فهمیدم که باعث می‌شه خیلی دلبستگی‌ای به زندگی نداشته باشم، اما انگار کامل جدا شدن از زندگی هم برام خیلی دشواره.

احساس می‌کنم که هرچه جلوتر می‌ریم، بیشتر از قلبا بندگی کردن فاصله می‌گیریم. حس می‌کنم عقل و منطق در طولانی مدت، قلب رو خشک می‌کنه. مثل نانی می‌مونه که اگر زیاد بیرون بمونه، خشک می‌شه و باید از محافظت کرد.

خلاصه مدت‌هاست که احساس گم شدگی می‌کنم.
می‌تونستم خیلی با دیتیل بیشتری از سال اول لیسانسم شروع به گفتن یک سری موارد بکنم که چقدر دوست داشتنی بود و کم کم برسم به الان و معلوم بشه که چرا باید گم می‌شدم و چرا اینقدر این نقطه‌ای که توش هستم منطقیه. اما مشکل اینه که هرچقدر هم به این «نان» قلب آب بزنی، نرمی و تازگی خیلی «تصنعی»ای پیدا می‌کنه...

هیچ وقت فکر نمی‌کردم که مصداق این بیت باشم...

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار / جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

بعضی وقت‌ها یاد وقایعی می‌افتم که حالا حقیقت رو می‌دونم و وقتی یادشون میافتم، از شدت حماقت خودم، مدتی نفسم قطع می‌شه...

تو چه جادویی هستی که یک لحظه در خواب با تو چشم تو چشم می‌شم و از خود بی خود می‌شم. بعذ هم درجا از خواب می‌پرم و تا ساعت‌ها قلبم می‌تپه...