ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

در حرکتم در زندگی همیشه به دنبال یک آدمی بودم که از همه لحاظ احساس کنم نسبت به من کامل‌تره و همزمان بپسندم که شبیهش باشم. خب الان همچین آدمی دارم توی زندگیم. خیلی کم قدرش رو می‌دونم و از زمانی که دارم که ازش استفاده کنم، درست استفاده نمی‌کنم.
برادرم می‌گفت استاد آدم باید یک کسی باشه که نه تنها از نظر علمی دارای کمالات باشه، بلکه باید از نظر معنوی و در بعد انسانی هم دارای کمالات باشه. خب راست می‌گفت. خب استادم الان این ویژگی رو نداره ولی supervisorام، همان کسی که بخاطر اون شریفو به تهران ترجیح دادم و استاد بیخودی که استادشه رو استاد راهنمام کردم؛ دقیقا چنین آدمیه.
دوسال پیش که توی شرکتمون باهاش توی پروژه در حد خرسی که حرفشو گوش می‌ده و کارایی که می‌کنه خیلی مهم نیستن همکارش شدم، کاملا شیفته‌اش شده بودم. کی فکر می‌کرد دو سال بعدش دانشجوی ارشدی می‌شم که باهاش همکاری می‌کنه.

بله در همه ابعاد واقعا احساس نزدیکی می‌کنم بهش. توی آزمایشگاه قبل از اینکه بیام بهش می‌گفتن شیخ. از وقتی من اومدم به من می‌گن مرید به اون می‌گن مراد. اولا خیلی بهم بر می‌خورد. الان یه جورایی خوشم اومده! :)

خیلی کم ازین شانسا آدم توی زندگیش میاره...


تاحالا از تو خودت رو خوردی؟ خب خیلی سادست عین ناخن خوردنه فقط انگار روحت داره ناخنت رو می‌خوره.
البته این در ادامه فراق و وصال و این حرفا نیست. اون که گفتم همه چیز در آخر نیست و وصال و فراق هم اتفاقا آخر نیستن خیلی... پس خیلی گیر نده چی می‌شه. هرچی شد لابد صلاح همون بوده. (باید خدا رو شکر کرد دیالوگ‌های فرافلسفی رو قورت دادم)
ولی الان حقا که وصالیست گرچه شرایط قمر در عقربه و همه چی بهم ریختست ولی چشمات از وصال حرف می‌زنن...

واقعیتش اینه که الان «من او» رو تموم کردم و احساس می‌کنم همان که فکر می‌کردم درست بود و حالا قاطی کردم که دارم چیکار می‌کنم باید چیکار بکنم و آروم آروم خودمو می‌خورم...

از تو خوردن یعنی همه چیزو می‌خوای و هیچی نمی‌خوای. یعنی می‌خوای زمان مثل چی بگذره و فست فروارد کنی به قسمتای خوبش و وقتی یادت می‌افته که تویی که قسمتا رو خوب و بد می‌کنی می‌خوای اسلو موشن کنیش که وقت بیشتری برای خوب کردنش پیدا کنی. الحق و الانصاف که برگشتن هم نداری ولی اگر داشتی هم فکر نکن خیلی پخی می‌شدی...

راستی اگر بخوای خودت رو بخوری و پخ باشی خیلی بد می‌شه که... نه نه من نمی‌خوام هیچ پخی باشم. به به... قرار بود فرافلسفی نشه، فرو فلسفی شد...

چقدر وراج شدم جدیدا. قدیما ۲ خط می‌نوشتم خلاص.
حالا کم کم بر می‌گردم به اون حالتم ۲ روزم ازین یبوست نوشتن در بیام به کسی بر نمی‌خوره...




دیروز که خواستیم خداحافظی کنیم. یه خداحافظی سادست خب. کلی همه چیز می‌اومد توی ذهنم و از ذهنم می‌رفت...


کمی کنارش موندم ولی یکدفعه گفت الان تاکسیه بیاد ممکنه مجبور شم برم زود. انگار که خودش هم راضی نیست اما خب خیلی بخاطر من مونده بود بیرون و خیلی دیر بود. من که انگار بیتابی و درد مشغله شده بود واسم بی اختیار گفتم باشه و گفتم پس خداحافظ و سرم رو انداختم پایین و رفتم. چند قدم برداشتم بعد با خودم گفتم ای خر همین چند ثانیه رو از دست نده، چقدر تو خودخواهی که کم تحملی خودت رو بهانه کردی... بعد که برگشتم بهش نگاه کنم انگار تاکسیه نیومده بود. ولی من رفته بودم. خیره منو نگاه می‌کرد. عین یه خواب. خواستم برگردم. کنارش بمونم باز. اما بی‌تابی نگذاشت. می‌دونم خیلی بدم می‌دونم خیلی بد بود. ولی...


ولی انگار روحم در بدنم نمی‌گنجید. انگار داشت منفجر می‌شد. انگار می‌خواست... چی می‌خواست؟ نمی‌دونم! توصیفش آسون نیست.


بی‌اختیار ازش دور شدم. سرم رو از خجالت پایین انداختم. انگار که تنها گذاشته باشمش (همینطور هم بود البته). بهتره بگم انگار گناهم رو کسی فهمیده باشه. قدم که می‌زدم، یکی از احساساتی ترین موسیقی‌های گوشیم رو گذاشتم و تسبیحم رو هم از جیبم در آوردم. مشغول ذکر گفتن بودم و مشغول اینکه خودم رو آرام کنم.


می‌دونی، من از خودم خیلی بدم می‌آد. از اون خودی که توی این رابطه با تو پیدا کردم. سه سال پیش اون خودی که داشتم خیلی فرق داشت. توش من نبود همش تو بود. توی این چند وقت تنهاییم خیلی خودخواهی رو پیش گرفتم. حالا حس می‌کنم کلی راه دارم تا از «من» جدا شم و به «تو» برسم. هنوز «تو ی من‌»ای معنی داره (البته ارتباطی به من او نداره) که باید از «من» خالص شه.  خب می‌دونی، اگر من خیلی خودم رو دوست داشتم تنهایی من رو به این مدارج می‌تونست برسونه. شاید البته می‌تونه اما من که نتونستم.


بداهه نه به معنای فنی‌ش توی موسیقی بلکه خود مفهوم بداهه رو اگر بخواد یکی درک کنه، یعنی روح آدم مع‌الواسطه بخواد یک حرفی رو بزنه. اون موقعی که آدم تماما از احساسات و روح خودش حرف می‌زنه، بداهه گویی می‌کنه. و چقدر به دلش می‌شینن اون حرفا. شبیه آدم‌هایی که در تنهایی خودشون یک گوشه‌ای نشستن و آواز می‌خونن یا نی می‌زنن یا می‌نویسن و اینطور خلوت خودشون رو به نوعی کمال تبدیل می‌کنن.


آره، تسبیح به دست ذکر به لب حرف در ذهن توی خیابان تجریش بود که به سمت قدس می‌رفتم تا سوار تاکسی شم و هی خودم رو فحش می‌دادم و یاد اون صحنه‌ای می‌افتادم که برگشتم و نگاهش کردم و دستی تکون دادم و مات و مبهوت نگاهم می‌کرد و دستی تکون نداد و من هم ترسیدم که دلش رو شکونده باشم اما عین ترسوها به جای دلجویی فرار می‌کردم تا اینکه.. یکهو احساس کردم همه این‌ها فراموشم شد و انگار قدم‌هام سبک شده بود و بداهه بیشتر می‌گفتم و انگار در کوهی از درد و بی‌تابی، چشمه‌ای از آرامش پیدا کرده باشم زمان رو دیگه حس نکردم.


الان که فکر می‌کنم به اون صحنه انگار زیر ناخن‌هام سوزن می‌کنن. (یادی کرده باشم از بار هستی)


پ.ن: قراره به قول خودش «ساپرس» کنی کمی

پ.ن۲: خب اگر نمی‌نوشتم که دیوونم می‌کرد

پ.ن۳: دلم می‌خواد که در نهایت آرامش، در بهترین شرایط، درسش رو ادامه بده. خب همه قرار نیست ایده‌آل‌های تورو دنبال کنن که. تو که خودت هم انگار یک سالیه گم شدی و ایده‌آل‌هات رو فراموش کردی...

پ.ن۴: یک دوستی همیشه می‌پرسید چرا اینقدر آخر برات مهمه. نمیدونم منظورش این بود که تمام زمان‌های این بین هم معنای خودشون رو دارن یا اینکه چیز دیگه‌ای بود. یادمه یه بار ولی راجع بهش باهام صحبت کرد. همون اولین باری که گفتش. داشتم راجع به اینکه چقدر به نظرم شب‌های روشن بد تموم شده بود می‌گفتم که یهو بهم گفت چرا آخرش رو فقط می‌بینی. خب اون آدم یک تجربه‌ای داشته که ناب بوده و جدید بوده و تا به حال هم این تجربه رو نداشته. دیگه رسیدن یا نرسیدن اونقدر مهم نیست. یادمه اون موقع چقدر اذیت شدم از این جمله.

پ.ن۴.۵: خب الان خودم هم احساس می‌کنم وصال/فراق حقیقتا به عنوان پایان مطرح شدنش، رابطه رو بی معنا می‌کنه. یعنی انگار رابطه معنا نداشته و این بخواد رنگ و رو بده بهش.

پ.ن۵: ای کاش می‌شد ساعت‌ها بقلش کنم!

حکما آدم بی جنبه‌ای هستم. یه مطلب که دیگه احساس کردی حقیقتا از درونت اومد و خالصانه دوستش داشتی، حالا رگ 《پرفکشنیستی》زده بیرون که اینا که نوشتن نداره. یه خط و دو خط که بدرد نمیخوره و...

بنویس بابا این حرفا چیه. اصلا همینو منتشر کن تا اینقد بسوزی حالت جا بیاد. بلکه یاد بگیری این کارا واسه مریضیات خوب نیس...

پ.ن: بازم چشم

روزشماری می‌کنم. واسه رفتن نه. واسه نرفتنش. نه اینکه شمارشش کاری واسم بکنه. بیشتر چون من کاری نمی‌تونم واسه گذرش بکنم. روزا رو باید بالاخره شمارد. چونکه می‌گذرن. زورم به که زمانه [فعلا و شاید هیچوقت] نمی‌رسه. هر روز با خودم تکرار می‌کنم ۲۲ جولای... ۲۲ جولای... بلیت... بلیت... جدایی... دوری... سختی... دل... زمانه... بعد ساکت می‌شم.
این سی و چند روز که ندیدمش از یک سال هم برایم سخت‌تر گذشت. روزه‌های ماه رمضان، امتحان‌های دانشگاه، جواب محبت ندادن‌هاش، خراب‌کاری‌هام، همه و همه یک طرف؛ ندیدنش یک طرف. خب حالا این که یک ماهش بود. یک سالی که دوباره برمی‌گرده رو چه می‌کنم. اصلا توی این یک ماه بر تو چه گذشت؟ من که پشت این همه تظاهر چیزی درست نمی‌بینم. باید چشمت رو ببینم. توی چشمت بلدم بخونم چی کشیدی. چی توی دلته. ولی خب گفتم، سی‌وچند روزه ندیدمت...
حالا می‌فهمم چه بلایی سرش آوردم. نه نمی‌فهمم، چون به اندازه اون عاشق نبودم تاحالا...

جلوه‌ی کم صبری‌هام رو توی همه چیز دیدم. توی گناه کردنام*، توی درس نخوندنام، توی حرفای کم صبرانم بهش، توی گوشه‌گیری‌های بیهوده‌ام... اما از طرفی انگار همه این‌ها به من قدرت می‌داد که جا نزنم. در انتظار دیدنش بمونم. نه اینکه اینا قدرت بده. خب بالاخره می‌دونم که همه این‌ها در من همیشه بوده‌اند کم و بیش... پس چیه؟ آره! اون وفای دوساله‌ای که از خود نشان دادی. آخ که چه دردی کشیدی تو. این صبر بی‌اندازه‌ات به من انرژی می‌ده. می‌گه اون که تونست، من چرا نتونم؟

در پس همه منطقا همه فکرا همه نگرانیا همه امیدا همه بیما، دو چیز بیشتر نیست که واقعا انگاری اصل اونان. خب آره اینام هستن کم و بیش ولی اصل اونان. درد و حس. یکی حاصل دیگری. ولی نمی‌دونی از کدوم شروع شده به دومی رسیده. اینقدر که از اولی به دومی و دومی به اولی تبدیل شده. خب می‌دونی، برای من دیگه این چیزا جدید نیست. سال‌هاست تجربش کردم. فرار رو هم تجربه کردم. از فرار چیزی حاصل نشد. آخرِ آخر فرار می‌دونی چی حاصل شد؟ باز درد! می‌دونی چی طلب کردم؟ باز حس! خیلی عجیبه حتی خودمم نمی‌فهمم ولی انگاری یه چیزایی همزمان می‌فهمم.

این سی‌ و چند روزه رو دوست دارم. نه بخاطر اینکه دوری‌تو دوست داشته باشما! خب خرم مگه؟ نه! بخاطر اینکه بعد سی و چند روز که ببینمت تازه معنای «از در درآمدی و من از خود به درشدم» رو درک می‌کنم. مطمئنم! شاید این ارزشش بیشتر از صد بار دیدنت باشه. چمیدونم!

بیخیال همه این‌ها. تو با این سکوتت، ترکوندی منو. چطور قرار «شب‌های هجر» را بگذرانیم و «زنده بمانیم»؟ البته ش«مارا به سخت جانی خود[تان که] این گمان نبود»...

خب بسه. بقیش نوشتنی نیست. نه که عیب باشه دیگه حسم عوض شد. حس نوشتن نیست الان.
پ.ن: برای خودت می‌نویسی. همیشه همینطور بوده...
پ.ن۲: از اول هم قرار بود قانون نداشته باشه نوشتن. دوباره برمی‌گردی به وسواس بلاگ قبلیت. یکم به خودت کمتر سخت بگیر! این صد بار...
پ.ن۳: چشم!
کوچک بودن دنیا و همه چیزای توش اذیتم نمی‌کنه. خب طبیعت و ذاتشه.
ازینکه توی این دنیا علی‌رغم میل باطنیم کوچک‌تر از این دنیای اطراف بشم ناراحتم...
خب فرار هم جواب نمی‌ده باید مبارزه کرد ولی مطمئن نیستم چقدر مداومت دارم.
آدما تنهایی رو درک نمی‌کنند (همه، خودمم شامله) و وقتی اون رو درک می‌کنن دیگه خیلی دیره...
منظور از درک، فهمیدن نیست بلکه با پوست و گوشت و استخوان و روح حس کردنش منظوره.
مشکل من با حباب اینه که توش خالیه. آره! خب با خالی خیلی راحت می‌شه یه چیزایی رو پر کرد. بعد که پر شد هم دیگه فک می‌کنی پره دیگه.
اما پر از خالیه!
این کلی مقایسه‌ها رو سخت می‌کنه. هربار مطمئن نیستی این بیشتر پر از خالیه یا اون؟ اینقد خالین خیلی چیزا که پری توش راحت نمی‌شه دید. اصلا باید چیزی رو پیدا کردن که کمتر پر از خالیه. آره! بس که همه چیز پر از خالیه...
بالاخره تهش اگر خالی‌ها رو تونستی بشمری، پرهاشم می‌تونی...

این شعر حرف دل می‌زنه...

درآ که در دل خسته توان درآید باز                      بیا که در تن مرده روان درآید باز

بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست             که فتح باب وصالت مگر گشاید باز

غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت            ز خیل شادی روم رخت زداید باز

به پیش آینه دل هر آن چه می‌دارم                    بجز خیال جمالت نمی‌نماید باز

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو             ستاره می‌شمرم تا که شب چه زاید باز

بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ                           به بوی گلبن وصل تو می‌سراید باز


غم‌انگیزتر از تنهایی این است که خودت رو گم کرده باشی.
چون دیگر تویی وجود ندارد که بخواهد تنهایی را حس کند...