ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

۱۹ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

خیلی وقت‌ها حتی نفس کار هم اهمیتی نداره!
اما همین که اقدامی کرده باشی به خودی خود ارزشمنده!
یک روزی می‌رسه که قدرت پاک کردنش رو پیدا می‌کنم.

یک مسیرهایی در زندگی باید طوری طی بشن که هیچوقت توی regret نباشه!
این مسیر هم یک نمونه‌اش هست...
به زودی قرار است طوفانی رخ دهد.
خود را آماده کن تا زنده بمانی در آن...
همیشه تلاشم به این سمت بوده که داداشی باشم و دوست داشتم پری رو  کمک کنم به سمت درستش بره.

اما فکر کنم من هم سر از حمید هامون در آوردم...
با شیخ صحبت می‌کردم. به من می‌گفت می‌خواد پری باشه. من اما بهش گفتم تو باید داداشی باشی.
به من می‌گفت داداشی‌ای که واقعی نباشه خیلی خطرناکه. اما من نفهمیدم چی می‌گه...
بهش گفتم داداشی نسخه‌ی کامل شده‌ی پری هست. چرا می‌خوای داداشی باشی؟
گفت که داداشی چون راه رو رفته و به تهش رسیده. اگر به تهش نمی‌رسید خیلی وضعش خراب بود.
یکم بیشتر فهمیدم چی می‌گه.
اما توی خیالات خودم بودم که داداشی بهتره.

می‌گفت که تازه فهمیدم که چرا هامون می‌خواست مهشید رو بکشه!

می‌گفت احساس می‌کنه داره به حمید هامون نزدیک می‌شه!
حمید هامون کسیه که دچار بحران میانسالگیه..
حمید هامون احساس می کنه که هیچی نشده‎!
و نمیدونه به کجای این شب تیره باید بیاویزه قبای ژنده و پوسیده ی خودش رو‎!

بعدتر گفت هامون، داداشی ایه که... اصن رفته‎! ولی پیدا نکرده‎!
حالا هم در میانه ی راه مانده و
علی هم نداره‎. یه پیر نداره‎.

می خواد دل رو یک دله کنه
و دیگه کاملا بره‎!
برای همین میخواد مهشید رو بکشه!
شاید برای این که فکر می کنه مشکل گم شدنش و مشکل گم شدن علی عابدینی به خاطر اینه که دلستگی داره‎.


باید از بندها رها بشه.
ماجرای کشتن مهشید، ماجرای ابراهیم و قربانی اسماعیله.
برای همینه که این داستان توی فیلم مطرحه.
اصلا فیلم با همین داستان شروع میشه که تو نوشته های تز حمید هست‎.
به نظرم حمید نگرانه که همه چی از دست بره مثل مادر بزرگش که دیگه خدا و اینا رو هم ...

و بعد گفت، من نمی‌خوام حمید هامون باشم.

تازه فهمیدم چرا نمی‌خواد داداشی باشه و از داداشی هم می‌ترسه.
درسم رو گرفتم که داداشی رو دوست داشتن و به سمت داداشی حرکت کردن، لزوما به داداشی منتج نمی‌شه.
بعضی وقت‌ها تلاش می‌کنی مثل داداشی بشی و فقط بازریگریشو یاد می‌گیری و آخر هم سر از حمید هامون در بیاری...
خیلی خیلی قشنگ بود!
وقت آن رسیده که سر جای خود بنشینم.
وقت آنکه فرض‌ها و آرزوهای خود را کنار بگذارم.
وقت آنکه تغییر کنم!

وقتش رسیده!
یادش بخیر یه بنده خدایی می‌گفت مثل درد پریود می‌مونم. چقدر راست می‌گفت...

همیشه فکر می‌کنم که خیلی درست فکر می‌کنم و همیشه اشتباه می‌کنم.

اینچنین احمقی هستم!

این بغض... این بغض آشنا بود... باز می‌خواهمش!
تعریفش رو ازش شنیده بودم. بغضی که گلوی آدم را پاره می‌کند.

قلبم از سنگ شده بود. اما امروز فرق داشت. امروز اشک ریختم. امروز بغض کردم. امروز روز خوبی بود!
آه، چقدر حس خوبی داشت احساس کردن آنچه او نیز کشیده بود.

براستی که درد عشق، سخت‌ترین درد‌هاست...

دقیقا در مقطعی از زمان که به وجود ذره‌ای از ارزش در درون خودت شک می‌کنی. دقیقا در زمانی که با خودت به این باور می‌رسی که وقتشه آزادش بگذاری تا آرامش پیدا کنه. دقیقا وقتی که باورهات همگی به سوال تبدیل شدن.


برادرت توی هواپیما می‌گه: «محسن یادته که می‌گفتی هیچ چیزی بی‌حکمت نیست؟ می‌گفتی که حتی کوچک‌ترین اتفاقات دنیا هم با حکمت خدا اتفاق می‌افته».

با خودت فکر می‌کنی: خیلی شبیه حرف من می‌تونه باشه. اما من یادم نمیاد. چقدر گم شدم؟ چقدر!


بعد با به همراه عده‌ای توی همین مسافرت می‌ری. وارد حرم می‌شی. احساس فقر می‌کنی درون خودت. احساس شکست. احساس اینکه کار تو نیست...

برای اولین بار بعد از مدت‌ها به صورت صریح به خدای خودت می‌گی که گرفتار شدی و کمک می‌خوای و هیچ کاری از دستت بر نمیاد و وقتش رسیده که هرکاری او صلاح می‌دونه انجام بپذیره!


بعد با همین چند نفر نشستی سر صحبت چند دفعه بحث ازدواج می‌شه. هربار فرار می‌کنی. نمی‌خوای این بحثو بکنی. نمی‌خوای یادش بیافتی...

اما... یک لحظه از تو می‌پرسه: «محسن! تو چرا تلاش نمی‌کنی ازدواج کنی. تو آدمی هستی که خوب می‌تونه مخ دخترا رو بزنه. چرا تلاشی نمی‌کنی؟»

می‌خوای فرار کنی. باز هم مثل همیشه. نمی‌خوای رازت برملا بشه. اما...

ادامه می‌ده: «توی دانشگاهتون کسی نبوده که ازش خوشت بیاد؟»

ساکت می‌شی. سعی می‌کنی بحث رو عوض کنی. سعی می‌کنی فرار کنی.

ادامه می‌ده: «فهمیدم. پس بوده...»

نمی‌خوای دروغ بگی. چه فایده؟ مگه می‌شه چیزی رو با دروغ عوض کرد؟

ادامه می‌ده: «برو همین الان تلاش کن مخش رو بزنی. برو سعی کن باهاش زندگی کنی.»


اینبار دیگه می‌دونی فرار و سکوت بی‌فایدست.

با خودت می‌گی. سکوت فقط ابراز ضعف من هست.

جواب می‌دی: اگر هم کسی بود، تا نسل‌ها قبل و بعدش رفته.

جواب می‌ده: «از کجا می‌دونی؟»

با خودت می‌گی مگه می‌شه ندونم؟


می‌رم که نماز بخونم. قبل از شروع کردن نماز یاد حرف برادرم میافتم. هیچ چیز بی‌حکمت نیست. هیچ چیز تصادفی نیست.

آیا ممکنه؟ آیا من مزخرف نگفته بودم؟

شاید این یک آزمایشه. شاید من دچار توهم شدم.

چیکار باید بکنم؟

سوال... سوال... سوال...

برگشتم به قدم اول.


اما نه!

در قدم اول یک بار از این نقطه عبور نکرده بودم!

اینبار اگر اشتباه کنم، گناهم غیر قابل بخششه.

اما معنای این چیه؟ باید چیکار کنم؟


سوال... سوال... سوال...