اما همین که اقدامی کرده باشی به خودی خود ارزشمنده!
دقیقا در مقطعی از زمان که به وجود ذرهای از ارزش در درون خودت شک میکنی. دقیقا در زمانی که با خودت به این باور میرسی که وقتشه آزادش بگذاری تا آرامش پیدا کنه. دقیقا وقتی که باورهات همگی به سوال تبدیل شدن.
برادرت توی هواپیما میگه: «محسن یادته که میگفتی هیچ چیزی بیحکمت نیست؟ میگفتی که حتی کوچکترین اتفاقات دنیا هم با حکمت خدا اتفاق میافته».
با خودت فکر میکنی: خیلی شبیه حرف من میتونه باشه. اما من یادم نمیاد. چقدر گم شدم؟ چقدر!
بعد با به همراه عدهای توی همین مسافرت میری. وارد حرم میشی. احساس فقر میکنی درون خودت. احساس شکست. احساس اینکه کار تو نیست...
برای اولین بار بعد از مدتها به صورت صریح به خدای خودت میگی که گرفتار شدی و کمک میخوای و هیچ کاری از دستت بر نمیاد و وقتش رسیده که هرکاری او صلاح میدونه انجام بپذیره!
بعد با همین چند نفر نشستی سر صحبت چند دفعه بحث ازدواج میشه. هربار فرار میکنی. نمیخوای این بحثو بکنی. نمیخوای یادش بیافتی...
اما... یک لحظه از تو میپرسه: «محسن! تو چرا تلاش نمیکنی ازدواج کنی. تو آدمی هستی که خوب میتونه مخ دخترا رو بزنه. چرا تلاشی نمیکنی؟»
میخوای فرار کنی. باز هم مثل همیشه. نمیخوای رازت برملا بشه. اما...
ادامه میده: «توی دانشگاهتون کسی نبوده که ازش خوشت بیاد؟»
ساکت میشی. سعی میکنی بحث رو عوض کنی. سعی میکنی فرار کنی.
ادامه میده: «فهمیدم. پس بوده...»
نمیخوای دروغ بگی. چه فایده؟ مگه میشه چیزی رو با دروغ عوض کرد؟
ادامه میده: «برو همین الان تلاش کن مخش رو بزنی. برو سعی کن باهاش زندگی کنی.»
اینبار دیگه میدونی فرار و سکوت بیفایدست.
با خودت میگی. سکوت فقط ابراز ضعف من هست.
جواب میدی: اگر هم کسی بود، تا نسلها قبل و بعدش رفته.
جواب میده: «از کجا میدونی؟»
با خودت میگی مگه میشه ندونم؟
میرم که نماز بخونم. قبل از شروع کردن نماز یاد حرف برادرم میافتم. هیچ چیز بیحکمت نیست. هیچ چیز تصادفی نیست.
آیا ممکنه؟ آیا من مزخرف نگفته بودم؟
شاید این یک آزمایشه. شاید من دچار توهم شدم.
چیکار باید بکنم؟
سوال... سوال... سوال...
برگشتم به قدم اول.
اما نه!
در قدم اول یک بار از این نقطه عبور نکرده بودم!
اینبار اگر اشتباه کنم، گناهم غیر قابل بخششه.
اما معنای این چیه؟ باید چیکار کنم؟
سوال... سوال... سوال...