اگرچه من حدس میزنم که کسی این بلاگ رو واقعا دنبال نمیکنه که منو واقعا بشناسه و خودم هم از حقایق درونی خودم خبر دارم.
اما میترسم که با برداشتی اشتباه از حرفایی که زده بودم...
حقیقت اینه که تمام اون ری اکشنهایی که من اون روز نشون دادم بی اراده بودن. تماما کنترلم رو اون شب رو تا اقلا چند هفته بعد از اون شب از داده بودم.
من روانشناس نیستم اما حرفای روانشناسا به این اتفاق میگه ترامای روانشناختی و معمولا یه زمان طولانی از آدم میگیره تا بتونه از اون بیاد بیرون و تا مدتها هم آثار منفی روی آدم میذاره که هیچکدومشون احتمالا به نفع هیچکس نیست. مثلا تا جایی که یادمه ۳ هفته از خونه بیرون نرفتم و با هیچ کسی هم توی خونه حرف نزدم. تمام مدت نشسته بودم یک گوشهای و هیچ کاری نمیتونتستم بکنم.
آونچه که اون شب نوشتم برداشت منطقی من از یک شب در حدود ۵ سال پیش هست که بزرگترین تغییر زندگیم تا به امروز بوده. کاملا هم ممکنه غلط باشه چون خیلی سخته تصمیم لحظهای احساسی بعد از یک ری اکشن بی ارادهای که به دنبالش چند هفته زمین خورده بودم.
یا به عبارت دیگه بهتره بگم که اونقدر بچه بودم که نمیفهمیدم توی شرایط سختی مثل اون روز که اونطری بشم باید چطور اون رو ازش رد بشم و به آیندهای که آرزوشو داشتم برسم.
باید سالها بگذره تا بفهمی که یکی که از روز اول دانشگاه دوستش داشتی و اتفاقا اون هم دوستت داشته و بعد از ۳ سال به اوج دوستی میرسین، چطور میتونه لحظهی تاریخی برای هردوتون باشه هر کاری که میکنی.
دوست ندارم ناامید باشم توی زندگیم اما احساس میکنم شانسی که یک بار در خونهام رو زدهبوده رو از دست دادم.