ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم

باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
بالاخره زندگی بالا دارد، پایین دارد، پایین دارد، بالا ندارد و بالاخره زندگی یا پایین دارد یا خط صاف دارد. (خط صاف در دنیایی که مبدا مختصات قطبی آن کج به سمت منفی شده خود بالاییست ولی بگذریم...)

زمان می‌گذرد، انسان پس‌رفت می‌کند. ولی پیشرفت نمی‌کند. اما بگذریم.

وجود معنویت و حس شدن آن در زندگی، خود نکته‌ایست. برای هر کسی چیزایی ارزش شده. برای ما هم شده خب فراری نیست ازش. اما اگر در زندگی ببینی که از ارزش‌ها فاصله داری و به هیچ کدوم نزدیک هم نیستی، به قول پوزیتیویستا، به خدای خودت پناه می‌بری. در واقعا اونها اینطور متصور شده‌اند که ما خدا را ساخته‌ایم که زمان‌های درد و نیاز بهش پناه ببریم. خب البته شاید غلط هم نمی‌گن. کی می‌دونه...

و اما معنویت حسیست فراتر از یک پناه بردن. دقیقا وقت‌هایی که من معنویت را در خودم حس کرده‌ام، زمان‌هایی بوده که از نظر مادی خودم رو عملا بی‌نیاز می‌دونستم و آنچه که عملا به دنبال اون بودم نیازهای معنوی بوده. این موقع‌ها اتفاقا در ته دره هم باشی، چون یه نیازی در درونت هست که هیچوقت ارضا نمی‌شده و الان ارضا می‌شه، برات مهم نیست تو و دنیا چند چندین... حالا ممکنه همه چیز خیلی خوب هم باشه و معنویت باشه و احساس کنی خوشبخت‌ترین آدم دنیایی و ممکنه همه چیز بد باشه و معنویت داشته باشی و بازم احساس کنی خوشبخت‌ترین آدم دنیایی. یک سرخوشیی عجیبیست...

مدتیست که در جست‌وجوی معنویتم. البته همیشه بوده‌ام اما هرچی بیشتر در دنیا به پوچی می‌رسم (پوچی دنیا برای دنیا)، بیشتر احساس معنویت می‌تونه از این فکرا بیرون بیارتم...
از این بگذریم که زندگی من اصلا مالی نبوده و نیست. و از این هم بگذریم که منم مثل همه آدما فکر می‌کنم خیلی مستحق زندگی بهتری بودم/هستم.

احساس می‌کنم یک ماشین چهار چرخ پنچر هستم که به یک سمت اشتباهی در یک سراپایینی در حرکت بود و یکدفعه تصمیم  گرفتم با همون چهارچرخ پنچر به سمت سربالایی برم. مدت زیادی احساس سکون می‌کردم. احساس ترمز گرفتن..
الان احساسم اینه که دارم گاز می‌دم ولی ماشین داره برعکس می‌ره...


کاش می‌شد انتظار جهان به اندازه پیشرفت‌های ما پسرفت‌های ما تغییر می‌کرد، نه به اندازه گذر زمان و افزایش سن ما...

با صد هزار مردم، تنهایی

بی صد هزار مردم، تنهایی

و من در این سن، 
با کوله‌باری از درد. دردهای ثبت شده و مستند.
با کوهی از اندیشه. کوهی که از دور بمانند یک نقطه‌است.
با یک عالمه موسیقی. موسیقی‌ای که همیشه همراهم است، در فراز‌ها و نشیب‌ها.

در این سن کم. 
در اوج جوانی.
احساس پیری می‌کنم.
احساس درد می‌کنم. در بدن، در روح، در همه چیز...
وای به حال روزی که واقعا...
پیری را تجربه کنم.
وای!
هنر را دست کم نگیریم...

وَالْعَصْرِ 

إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ 

إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ