ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

در اوج خستگی و سکون نشسته بودم روی صندلی.
پدرم که اومدن خونه من براشون چای درست کردم و نشست کنارم.
یک جمله بیشتر نگفت: «محسن در زندگی نمی‌شه ساکن وایساد. زندگی به هر حال تورو به حرکت در می‌آره...»

یک مدتی سکوت شد. داشتم به حرفش فکر می‌کردم...
بعد ازش پرسیدم حالا اگر کسی تصمیم بگیره بزنه به بیابون و یک سکونی پیدا کنه چی؟ گفت که خب اون تصمیمش هم یک حرکته. گفتم اینطوری که در هر صورت در هر لحظه کاری داره می‌کنه پس... حتی اگر هیچکار نکنه هم تصمیم گرفته هیچکار نکنه...
بعد با خودش فکر کرد، خیلی خسته بود، گفت نمی‌دونم.
کمی فکر کردم دیدم اگر از سر ناتوانی بخواد کاری نکنه تصمیمش نبوده (البته تصمیم لحظه‌ای).

بعد احساس می‌کنم خواه ناخواه این حرفش منو از این سکون عزا در آورد و باعث شد سعی کنم ازش بیرون بیام.
بلند شد رفت ظرفا رو بشوره. سریع دویدم فرستادمش کنار تا من بشورم. تا من باشم که از این سکون و افسردگی بیرون بیام.

وقتی در همه ابعاد بخوای صداقت رو حفظ کنی، آدما توی چشمت می‌خونن چته...
اما زور غم زیاده. تکون دادنش با شکست دادنش متفاوته. مثل فرق یک نبرد و یک جنگه...

مدتیه که یک کارآموز توی شرکت اومده که طلای ۱ المپیاد فیزیک کشوری و نقره‌ی المپیاد جهانی بوده و توی دانشگاه هم معدلش به سقف چسبیده و خب رزومه‌اش هم آب بر دهان شما جاری می‌کنه. این کارآموز علاقه‌مند بود به گروه ما (من-داداشم) اضافه بشه که یک مسئله‌ای از ما رو بهش بدیم. خب مسئله‌ی پیشنهادی من هم به نظرم خیلی پیچیده بود و خودم هم مقدار خوبی وقت نیاز داشتم که حلش کنم. برادرم از من خواست که مسئولیتش رو قبول کنم و من قبول نکردم (اما نفهمیدم چرا، فکر می‌کردم که خب من نمی‌تونم کسی که ۱۰ برابر من رزومه داره رو مدیریت کنم). برای همین بهش گفته شد که هیچ (با تاکید زیاد) کمکی از طرف ما دریافت نمی‌کنه و  باز هم چون علاقه پیدا کرد به مسئله قبول کرد.


مدتی گذشت و خورد به دیوار و برادرم از من خواست که کمکش کنم. من هم جلسه‌ای باهاش رفتم و صحبت کردیم و دیدم همه تصورم ازش اشتباه بود و اونقدری که فکر می‌کردم مغرور نبود. این باعث شد که خیلی با خودم راحت‌تر باشم در ارتباط باهاش و بتونم بیشتر به مسئله فکر کنم و نهایتا هدایتش رو به عهده گرفتم و مدتیه که پیشرفت زیادی داشته. البته اولین باری که نشستم کل کد‌هایی که زده رو خوندم تعجب کردم که چقدر خوب اون راهی که من به برادرم پیشنهاد داده بودم رو پیاده کرده. البته کلی هم ایراد داشت و خب فکر کنم اون هم باور نمی‌کرد توی چند ساعت یکی بیاد کد‌هاشو بخونه و ایراد بگیره ازش...


گذشت و گذشت و تا امروز صبح که باهاش قرار گذاشته بودم و من مدت‌هاست که صبح بیدار نمی‌شم ولی امروز که ۳-۴ ساعت خوابیده بودم پا شدم و سعی کردم که خودمو زود برسونم شرکت. توی راه هم کلی فکر کردم و کلی مطالعه کردم تا حرف واقعا برای گفتن داشته باشم. جلسه که رفتیم کلی حرف زدیم و جلسه خوبی بود به نظرم. آخرش به عنوان جمله پایان جلسه گفتم خیلی جلسه پرباری بود و با یک «آره» خیلی محکم خیلی شادم کرد!


علت اینکه همه این داستان رو نوشتم این بود که فراموش نکنم که در درجه اول آنچه که  باعث شد قبول نکنم «غرور» من بود و آنچه که باعث شد امروز بیدار شم و تمام تلاشم رو بکنم، ترس از شکسته شدن غرور من بود و این غرور چقدر چیز بدیست... تازه نه اینکه یک آدم مثل همان المپیادی طلا شده‌ی جهانی رفته‌ی با رزومه عالی. خب اون هم غرور داره و من خیلی سعی می‌کنم در ارتباطم باهاش دقت کنم که این آدم واسه خودش غروری داره و نباید شکست. اما... من چرا اصلا باید غرور داشته باشم؟ خروجی‌ای که گرفتم از خودِ بیخود من خیلی فراتر بود ولی دلیل بر غرور نمی‌شه هنوز خیلی راه مونده. همه‌ی مسیرم طی کردی بازم حق نداری مغرور باشی... مخصوصا که غرورت باعث کمک نکردن دیگران یا انجام نشدن کار بشه...


امیدوارم که بتونم با تلاشی که الان می‌کنم ۳-۴ ماه دیگه نگهش دارم برای یک مسئله‌ی دیگه. تجربه‌ی کار کردن با یک آدم با این همه توانایی و «حوصله» رو نداشتم. همه آدمایی که تا الان دیده بودم توانایی رو داشتن ولی سنشون ۴-۵ سال بیشتر بود و دیگه حوصله کار علمی با اون همه انگیزه رو نداشتن. اگر توی هر پروژه‌ای ۳-۴ تا از این‌ها بود، فکر کنم مسئله‌ای باقی نمی‌موند که حلش سخت باشه.


جا داره به عنوان یک آدم با توانایی خیلی خیلی بالا که تجربه کار باهاش داشتم، از شیخنا یاد کنم که خیلی کارش درسته اما حیف که حوصلش کمه!

مدت‌ها بود احساس افسردگی شدید می‌کردم و این باعث می‌شد به دنبال هیچ تغییری در زندگیم نباشم. یکی از دوستام یک آهنگی برام فرستاد و خیلی اون آهنگ تاثیر روانی داشت روم. حالا احساس می‌کنم که آنچه که باعث افسردگی شده بود، سکونی بود که چند مدتی دچارش شده بودم و نیاز به تغییر داشتم. هرچند این تغییر ممکنه در عمل خیلی باعث بهبود زندگی در دیدگاه «مطلق» نشه... ولی خب هرچه از اینی که الان هست باشه، احتمالا چیزی بهتره...
یکی از ویژگی‌های تو که من عاشقش هستم، کودک درون توست. کودک درون تو به غایت از بهترین ویژگی‌هاییست که در یک انسان می‌تواند نمایان شود. مدتیست که متوجه وجودش نشدم، اما مطمئن هستم که هنوز وجود دارد.

بله! من عاشق این کودک درونت هستم. چون زیباترین موجودیست که می‌توان متصور بود و به هر در و جایی زدم، نتوانستم تجربه‌ی چنین زیبایی‌ای را فراموش کنم.

کودک درونت کجاست؟ دلم برایش تنگ شده! به زندگی بازگردانش!
بحران یک مفهومیست که از دیدگاه خیلی‌ها مفهومی منفیست. در حالی که معمولا در پی هر بحران یک تحولیست و این تحول می‌توان خیلی مفید باشد. حتی خیلی وقت‌ها ممکن هست که این تحول خیلی تحولی مثبت نباشه. اما به هرحال انسان از راکد بودن سودی نمی‌بره. بعضی وقتا شاید اگر تغییر منفی‌ای کنه متوجه مثبت بودن حالت لحظه‌ی قبلش بشه.

گرچه به دنیا خیلی ساده می‌شه نگاه کرد. ولی باید بدونیم که این سادسازی‌ها لزوما ماهیت اصلی حقیقت رو سالم نگه نمی‌دارن و دچار خدشه می‌کننش.

آنچه در جامعه به عنوان فلسفه شناخته می‌شه یک سری کتاب و یک سلسله افکاری هست که بهش می‌گن فلسفه. خب تعریف اون‌ها بالاخره یک تعریفیست.
ولی به نظر من فلسفه فرای یک سلسله کتاب و افکاره. فلسفه یک منشیست که با چارچوب‌هایی به خوبی شاکله‌ای پیدا می‌کنه. این منش فلسفی در واقع اخلاق سوال پرسیدن و تفکر به جواب آن هست. اینکه چارچوب چه چیزی باشه، در اصل اینکه فلسفه چیست تغییری ایجاد نمی‌کند. با این تعریف، اینکه در گذشته (تاریخ فلسفه) علم نیز جزء فلسفه بوده خیلی منطقی می‌شه. در واقع علم (به معنای علوم تجربی) اخلاق سوال پرسیدن است با چارچوبی که براش تعریف شده (که در فلسفه علم هم توصیف و دقیق می‌شه). لزومی نداره این سوال‌هایی که پرسیده می‌شه و بهش فکر می‌شه و یا چارچوبی که تعریف می‌شه برای هدف و غایتی باشه.

اینطوری فکر می‌کنم این فلسفه‌ی فعلی (مثلا اسلامی) زیر مجموعه‌ای از منش فلسفیست و بدین ترتیب فلسفه‌های دیگر فعلی‌ (مثلا غیر اسلامی) هم در یک خانواده قرار می‌گیرند. اگرچه چارچوب آن‌ها ویا سوالات آن‌ها متفاوت است.
به نظرم این تعریف برای فلسفه خیلی جامع‌تر هست و شبیه تعریفیست که منظور فلاسفه اولیه (افلاطون و غیره) از مفهوم فلسفه است.

خلاصه اگر کسی به پرسش و تفکر به صورت مطلق همراه به یک چارچوب علاقه‌مند باشه، منش فلسفی داره. (البته به تعریف من و از دیدگاه من)
مشکلات و پیچیدگیای زندگی مثل گره‌هایی هست که باهاشون برخورد می‌کنیم. وقتی زیاد بکشی و فشار بیاری بازش نمی‌کنی، بلکه بیشتر محکمش می‌کنی.
چه بهتر که آدم بجای زود وارد عمل شدن در مشکلات اول مقدار خوبی فکر کنه بعد سعی کنه گره رو به ساده ترین حالت ممکن باز کنه.
خسته‌شدم. از اینکه در روابط وجود ندارم خسته شدم.
هرچی با آدم‌ها نایس‌تر هستی آدما انگار وجودت رو کمتر می‌بینن و هرچه بیشتر اجبار کنی و فشار بیاری انگار آدما تازه متوجه حضورت می‌شن...

خب اصلا اگر کسی متوجه حضورم نشه هم اهمیتی نداره. فقط مشکل اینه که بنده هم در این دنیا نیاز‌هایی دارم. یا قراره که این نیاز‌ها به صورت دو طرفه برطرف بشه،‌ یا همچین قراری نیست. حالت یک طرفه گرچه وجود داره ولی پایدار نیست. پایدار به این معنا که بالاخره اگر شما داری از یک ظرفی (ظرف وجود) چیزی خارج می‌کنی، خب بالاخره تموم می‌شه این ظرفه. (اگرچه تعبیر دیگران این هست که پر می‌شه چون نگاه اون‌ها اینه که مثلا غصه را داری واردش می‌کنی)

بعد که خسته می‌شی و خالی می‌شی و کاسه و کوزه رو می‌شکنی که بسه دیگه خسته شدم از این یکطرفگی زندگی، آدما تازه شروع به حرکت می‌کنن. خب نمی‌شه یکم آینده‌نگر باشید و به این توجه داشته باشید که همچین روزی داره می‌رسه؟

ظاهرا نه!

پ.ن: خسته ۲ هست چون همه خسته‌های قبلی رو در ۱ای خلاصه کردم که اصلا نوشته نشده. اصلا می‌خوام از ۲ شروع کنم. مگه کامپیوتریا از ۰ شروع نمی‌کنن؟ کی قرارداد کرد که از ۱ شروع کنیم؟!