مدتیه که یک کارآموز توی شرکت اومده که طلای ۱ المپیاد فیزیک کشوری و
نقرهی المپیاد جهانی بوده و توی دانشگاه هم معدلش به سقف چسبیده و خب رزومهاش هم آب بر دهان شما جاری میکنه. این
کارآموز علاقهمند بود به گروه ما (من-داداشم) اضافه بشه که یک مسئلهای از
ما رو بهش بدیم. خب مسئلهی پیشنهادی من هم به نظرم خیلی پیچیده بود و خودم هم مقدار
خوبی وقت نیاز داشتم که حلش کنم. برادرم از من خواست که مسئولیتش رو قبول کنم و من قبول نکردم (اما نفهمیدم چرا، فکر میکردم که خب من نمیتونم کسی که ۱۰ برابر من رزومه داره رو مدیریت کنم). برای همین بهش گفته شد که هیچ (با تاکید زیاد) کمکی از طرف ما دریافت نمیکنه و باز هم چون علاقه پیدا کرد به مسئله قبول کرد.
مدتی گذشت و خورد به دیوار و برادرم از من خواست که کمکش کنم. من هم جلسهای باهاش رفتم و صحبت کردیم و دیدم همه تصورم ازش اشتباه بود و اونقدری که فکر میکردم مغرور نبود. این باعث شد که خیلی با خودم راحتتر باشم در ارتباط باهاش و بتونم بیشتر به مسئله فکر کنم و نهایتا هدایتش رو به عهده گرفتم و مدتیه که پیشرفت زیادی داشته. البته اولین باری که نشستم کل کدهایی که زده رو خوندم تعجب کردم که چقدر خوب اون راهی که من به برادرم پیشنهاد داده بودم رو پیاده کرده. البته کلی هم ایراد داشت و خب فکر کنم اون هم باور نمیکرد توی چند ساعت یکی بیاد کدهاشو بخونه و ایراد بگیره ازش...
گذشت و گذشت و تا امروز صبح که باهاش قرار گذاشته بودم و من مدتهاست که صبح بیدار نمیشم ولی امروز که ۳-۴ ساعت خوابیده بودم پا شدم و سعی کردم که خودمو زود برسونم شرکت. توی راه هم کلی فکر کردم و کلی مطالعه کردم تا حرف واقعا برای گفتن داشته باشم. جلسه که رفتیم کلی حرف زدیم و جلسه خوبی بود به نظرم. آخرش به عنوان جمله پایان جلسه گفتم خیلی جلسه پرباری بود و با یک «آره» خیلی محکم خیلی شادم کرد!
علت اینکه همه این داستان رو نوشتم این بود که فراموش نکنم که در درجه اول آنچه که باعث شد قبول نکنم «غرور» من بود و آنچه که باعث شد امروز بیدار شم و تمام تلاشم رو بکنم، ترس از شکسته شدن غرور من بود و این غرور چقدر چیز بدیست... تازه نه اینکه یک آدم مثل همان المپیادی طلا شدهی جهانی رفتهی با رزومه عالی. خب اون هم غرور داره و من خیلی سعی میکنم در ارتباطم باهاش دقت کنم که این آدم واسه خودش غروری داره و نباید شکست. اما... من چرا اصلا باید غرور داشته باشم؟ خروجیای که گرفتم از خودِ بیخود من خیلی فراتر بود ولی دلیل بر غرور نمیشه هنوز خیلی راه مونده. همهی مسیرم طی کردی بازم حق نداری مغرور باشی... مخصوصا که غرورت باعث کمک نکردن دیگران یا انجام نشدن کار بشه...
امیدوارم که بتونم با تلاشی که الان میکنم ۳-۴ ماه دیگه نگهش دارم برای یک مسئلهی دیگه. تجربهی کار کردن با یک آدم با این همه توانایی و «حوصله» رو نداشتم. همه آدمایی که تا الان دیده بودم توانایی رو داشتن ولی سنشون ۴-۵ سال بیشتر بود و دیگه حوصله کار علمی با اون همه انگیزه رو نداشتن. اگر توی هر پروژهای ۳-۴ تا از اینها بود، فکر کنم مسئلهای باقی نمیموند که حلش سخت باشه.
جا داره به عنوان یک آدم با توانایی خیلی خیلی بالا که تجربه کار باهاش داشتم، از شیخنا یاد کنم که خیلی کارش درسته اما حیف که حوصلش کمه!