ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

دیروز که خواستیم خداحافظی کنیم. یه خداحافظی سادست خب. کلی همه چیز می‌اومد توی ذهنم و از ذهنم می‌رفت...


کمی کنارش موندم ولی یکدفعه گفت الان تاکسیه بیاد ممکنه مجبور شم برم زود. انگار که خودش هم راضی نیست اما خب خیلی بخاطر من مونده بود بیرون و خیلی دیر بود. من که انگار بیتابی و درد مشغله شده بود واسم بی اختیار گفتم باشه و گفتم پس خداحافظ و سرم رو انداختم پایین و رفتم. چند قدم برداشتم بعد با خودم گفتم ای خر همین چند ثانیه رو از دست نده، چقدر تو خودخواهی که کم تحملی خودت رو بهانه کردی... بعد که برگشتم بهش نگاه کنم انگار تاکسیه نیومده بود. ولی من رفته بودم. خیره منو نگاه می‌کرد. عین یه خواب. خواستم برگردم. کنارش بمونم باز. اما بی‌تابی نگذاشت. می‌دونم خیلی بدم می‌دونم خیلی بد بود. ولی...


ولی انگار روحم در بدنم نمی‌گنجید. انگار داشت منفجر می‌شد. انگار می‌خواست... چی می‌خواست؟ نمی‌دونم! توصیفش آسون نیست.


بی‌اختیار ازش دور شدم. سرم رو از خجالت پایین انداختم. انگار که تنها گذاشته باشمش (همینطور هم بود البته). بهتره بگم انگار گناهم رو کسی فهمیده باشه. قدم که می‌زدم، یکی از احساساتی ترین موسیقی‌های گوشیم رو گذاشتم و تسبیحم رو هم از جیبم در آوردم. مشغول ذکر گفتن بودم و مشغول اینکه خودم رو آرام کنم.


می‌دونی، من از خودم خیلی بدم می‌آد. از اون خودی که توی این رابطه با تو پیدا کردم. سه سال پیش اون خودی که داشتم خیلی فرق داشت. توش من نبود همش تو بود. توی این چند وقت تنهاییم خیلی خودخواهی رو پیش گرفتم. حالا حس می‌کنم کلی راه دارم تا از «من» جدا شم و به «تو» برسم. هنوز «تو ی من‌»ای معنی داره (البته ارتباطی به من او نداره) که باید از «من» خالص شه.  خب می‌دونی، اگر من خیلی خودم رو دوست داشتم تنهایی من رو به این مدارج می‌تونست برسونه. شاید البته می‌تونه اما من که نتونستم.


بداهه نه به معنای فنی‌ش توی موسیقی بلکه خود مفهوم بداهه رو اگر بخواد یکی درک کنه، یعنی روح آدم مع‌الواسطه بخواد یک حرفی رو بزنه. اون موقعی که آدم تماما از احساسات و روح خودش حرف می‌زنه، بداهه گویی می‌کنه. و چقدر به دلش می‌شینن اون حرفا. شبیه آدم‌هایی که در تنهایی خودشون یک گوشه‌ای نشستن و آواز می‌خونن یا نی می‌زنن یا می‌نویسن و اینطور خلوت خودشون رو به نوعی کمال تبدیل می‌کنن.


آره، تسبیح به دست ذکر به لب حرف در ذهن توی خیابان تجریش بود که به سمت قدس می‌رفتم تا سوار تاکسی شم و هی خودم رو فحش می‌دادم و یاد اون صحنه‌ای می‌افتادم که برگشتم و نگاهش کردم و دستی تکون دادم و مات و مبهوت نگاهم می‌کرد و دستی تکون نداد و من هم ترسیدم که دلش رو شکونده باشم اما عین ترسوها به جای دلجویی فرار می‌کردم تا اینکه.. یکهو احساس کردم همه این‌ها فراموشم شد و انگار قدم‌هام سبک شده بود و بداهه بیشتر می‌گفتم و انگار در کوهی از درد و بی‌تابی، چشمه‌ای از آرامش پیدا کرده باشم زمان رو دیگه حس نکردم.


الان که فکر می‌کنم به اون صحنه انگار زیر ناخن‌هام سوزن می‌کنن. (یادی کرده باشم از بار هستی)


پ.ن: قراره به قول خودش «ساپرس» کنی کمی

پ.ن۲: خب اگر نمی‌نوشتم که دیوونم می‌کرد

پ.ن۳: دلم می‌خواد که در نهایت آرامش، در بهترین شرایط، درسش رو ادامه بده. خب همه قرار نیست ایده‌آل‌های تورو دنبال کنن که. تو که خودت هم انگار یک سالیه گم شدی و ایده‌آل‌هات رو فراموش کردی...

پ.ن۴: یک دوستی همیشه می‌پرسید چرا اینقدر آخر برات مهمه. نمیدونم منظورش این بود که تمام زمان‌های این بین هم معنای خودشون رو دارن یا اینکه چیز دیگه‌ای بود. یادمه یه بار ولی راجع بهش باهام صحبت کرد. همون اولین باری که گفتش. داشتم راجع به اینکه چقدر به نظرم شب‌های روشن بد تموم شده بود می‌گفتم که یهو بهم گفت چرا آخرش رو فقط می‌بینی. خب اون آدم یک تجربه‌ای داشته که ناب بوده و جدید بوده و تا به حال هم این تجربه رو نداشته. دیگه رسیدن یا نرسیدن اونقدر مهم نیست. یادمه اون موقع چقدر اذیت شدم از این جمله.

پ.ن۴.۵: خب الان خودم هم احساس می‌کنم وصال/فراق حقیقتا به عنوان پایان مطرح شدنش، رابطه رو بی معنا می‌کنه. یعنی انگار رابطه معنا نداشته و این بخواد رنگ و رو بده بهش.

پ.ن۵: ای کاش می‌شد ساعت‌ها بقلش کنم!