در اوج خستگی و سکون نشسته بودم روی صندلی.
پدرم که اومدن خونه من براشون چای درست کردم و نشست کنارم.
یک جمله بیشتر نگفت: «محسن در زندگی نمیشه ساکن وایساد. زندگی به هر حال تورو به حرکت در میآره...»
یک مدتی سکوت شد. داشتم به حرفش فکر میکردم...
بعد ازش پرسیدم حالا اگر کسی تصمیم بگیره بزنه به بیابون و یک سکونی پیدا کنه چی؟ گفت که خب اون تصمیمش هم یک حرکته. گفتم اینطوری که در هر صورت در هر لحظه کاری داره میکنه پس... حتی اگر هیچکار نکنه هم تصمیم گرفته هیچکار نکنه...
بعد با خودش فکر کرد، خیلی خسته بود، گفت نمیدونم.
کمی فکر کردم دیدم اگر از سر ناتوانی بخواد کاری نکنه تصمیمش نبوده (البته تصمیم لحظهای).
بعد احساس میکنم خواه ناخواه این حرفش منو از این سکون عزا در آورد و باعث شد سعی کنم ازش بیرون بیام.
بلند شد رفت ظرفا رو بشوره. سریع دویدم فرستادمش کنار تا من بشورم. تا من باشم که از این سکون و افسردگی بیرون بیام.
وقتی در همه ابعاد بخوای صداقت رو حفظ کنی، آدما توی چشمت میخونن چته...
اما زور غم زیاده. تکون دادنش با شکست دادنش متفاوته. مثل فرق یک نبرد و یک جنگه...
پدرم که اومدن خونه من براشون چای درست کردم و نشست کنارم.
یک جمله بیشتر نگفت: «محسن در زندگی نمیشه ساکن وایساد. زندگی به هر حال تورو به حرکت در میآره...»
یک مدتی سکوت شد. داشتم به حرفش فکر میکردم...
بعد ازش پرسیدم حالا اگر کسی تصمیم بگیره بزنه به بیابون و یک سکونی پیدا کنه چی؟ گفت که خب اون تصمیمش هم یک حرکته. گفتم اینطوری که در هر صورت در هر لحظه کاری داره میکنه پس... حتی اگر هیچکار نکنه هم تصمیم گرفته هیچکار نکنه...
بعد با خودش فکر کرد، خیلی خسته بود، گفت نمیدونم.
کمی فکر کردم دیدم اگر از سر ناتوانی بخواد کاری نکنه تصمیمش نبوده (البته تصمیم لحظهای).
بعد احساس میکنم خواه ناخواه این حرفش منو از این سکون عزا در آورد و باعث شد سعی کنم ازش بیرون بیام.
بلند شد رفت ظرفا رو بشوره. سریع دویدم فرستادمش کنار تا من بشورم. تا من باشم که از این سکون و افسردگی بیرون بیام.
وقتی در همه ابعاد بخوای صداقت رو حفظ کنی، آدما توی چشمت میخونن چته...
اما زور غم زیاده. تکون دادنش با شکست دادنش متفاوته. مثل فرق یک نبرد و یک جنگه...