ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

آدما تنهایی رو درک نمی‌کنند (همه، خودمم شامله) و وقتی اون رو درک می‌کنن دیگه خیلی دیره...
منظور از درک، فهمیدن نیست بلکه با پوست و گوشت و استخوان و روح حس کردنش منظوره.
مشکل من با حباب اینه که توش خالیه. آره! خب با خالی خیلی راحت می‌شه یه چیزایی رو پر کرد. بعد که پر شد هم دیگه فک می‌کنی پره دیگه.
اما پر از خالیه!
این کلی مقایسه‌ها رو سخت می‌کنه. هربار مطمئن نیستی این بیشتر پر از خالیه یا اون؟ اینقد خالین خیلی چیزا که پری توش راحت نمی‌شه دید. اصلا باید چیزی رو پیدا کردن که کمتر پر از خالیه. آره! بس که همه چیز پر از خالیه...
بالاخره تهش اگر خالی‌ها رو تونستی بشمری، پرهاشم می‌تونی...

این شعر حرف دل می‌زنه...

درآ که در دل خسته توان درآید باز                      بیا که در تن مرده روان درآید باز

بیا که فرقت تو چشم من چنان در بست             که فتح باب وصالت مگر گشاید باز

غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت            ز خیل شادی روم رخت زداید باز

به پیش آینه دل هر آن چه می‌دارم                    بجز خیال جمالت نمی‌نماید باز

بدان مثل که شب آبستن است روز از تو             ستاره می‌شمرم تا که شب چه زاید باز

بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ                           به بوی گلبن وصل تو می‌سراید باز


غم‌انگیزتر از تنهایی این است که خودت رو گم کرده باشی.
چون دیگر تویی وجود ندارد که بخواهد تنهایی را حس کند...
اگر باطن مستحکم باشد، یقیناً ظاهر هم مستحکم خواهد بود.
همانطور که اگر کسی دین را اصولی فراگرفته باشد، فروع دین برایش سهل است.

قُل کُلّ یعمل عَلی شاکِلَتِه فَرَبُّکم أعلَمُ َبَمن هُو أهدی سَبیلا
وقتی در یک رابطه این همه فاصله وجود داره که بعضیاش حتی ادامه‌ی اون رو ناممکن می‌کنه، برای وصل شدن باید یک طرف تغییراتی در خودش ایجاد کنه.
این در حالتی معنا داره که واقعا یک طرف مسیر درستی رو می‌ره و دیگری اینطور نیست. مسلماً در دنیایی که ما در اون زندگی می‌کنیم خیلی این ماجرا رنگ واقعیت به خودش نمی‌گیره. با این حال اگر به هر دلیل یک طرف زیر بار خیلی از تغییرات بره، این تغییرات تعادل رو در رابطه بهم می‌زنه و عملاً نبود توازن باعث تفاوتی جدید می‌شه. مثلاً ممکنه این تفاوت در خواسته‌های دو طرف نمود پیدا کنه.

حالا ممکنه بگیم هر کدوم از طرفین در بخش‌هایی می‌گذرن و عملاً سعی می‌کنن متوازن تغییراتی در خودشون ایجاد کنن. خب خیلی جاها آدما آنچه پذیرفتن رو که از روی حس‌هاشون نپذیرفتن که. کلی استدلال و تجربه و منطق ممکنه دنبالش باشه. توی این حالات خیلی معنی نداره سازش.

اینا رو دارم می‌گم چون درد اصلی در این نیست که بگی خب بیخیال بریم دنبال یکی دیگه. مشکل اینه که یک دوستی افلاطونی به حالت غیر افلاطونی بعد از شش سال تبدیل می‌خواهد بشود. علت این تبدیل خیلی ساده‌است: بعد مکانی خود باعث بعد احساسی شده و تبدیل این بعد به قرب خود نیازمند یک حرکتیست و اگرچه دو طرف خیلی آدم‌های سردی هستند و غیر افلاطونی شدن برای آنها خیلی معنای جدیدی را به میان نمی‌آورد، ولی اینکه این پیمان بسته شود به هر حال به خودی خود یک پایبندی را به همراه خواهد داشت. که امید است این، بعد را درمان کند.

عملاً آخرش این می‌شه که نمی‌دونه چقدر باید کوتاه بیاد و این همه تغییرات با خود کلی ریسک رو به همراه داره و این همه ریسک باعث محتاط شدن آدم می‌شه و عملاً آخرش قضیه منتفی می‌شه ولی بعضی وقتا ممکنه حس کنی که از یک تصمیمی که گرفتی و خیلی محتاطانه بوده ۱۰ سال دیگه خیلی پشیمون شدی. برعکس همین ماجرا هم دقیقا ممکنه!
حتی اگر بُعد نفسانی نبود و همه چیز قابل برگشت هم بود (که نیست) باز هم مسئله داشتم. چون مسئله فقط این نیست که بُعد نفسانی را حس می‌کنم!
آنچه باید در نظر داشت این است که اگر بُروزی از من باشه، هم خراب کردن داستان برای کَسِ دیگریست و هم به چیزی نرسیدن برای خودم و هم اینکه خوش ندارم اینقدر ضعیف باشم!

حالا که همه چیز هم طوریست که نشود اصلا این مسئله را حل و فصل کرد...
گاهی دوری صرف بُعدِ مکانی انسان از بخشی خود (گرچه در یک نفس دیگر) نیست.
درسته که بعد مکانی بی تأثیر نیست. اما عملاً اصل آنچه که دور شده خود نفس و یک دنیا معناست...
و آخ که چقدر نبودش دردناک است!
انگار بخشی از وجودت از تو کنده شده.
اگرچه، این هرزه‌گویی‌های خودم رو یک مدل فاز فرافلسفی می‌دونم و خیلی هم بهش دامن نمی‌زنم. واسه همین جدی نگیر:

من بچه که بودم‎، معتقد بودم مطالعه آدم باید به اندازه شعورش باشه. چون اگر خیلی مطالعه کنی و شعورت به اندازش نباشه‎؛ یا چیزی که مطالعه کردی رو لوس و بی معنا می‌کنی؛ یا خودت در توانت نیست و کشش نداری بفهمی در این دریای فهم چقدر جا برای درک هست و اینطوره که عملاً دیوونه می‌شی‎.
ولی یک چیزی رو فراموش کرده بودم:
اینکه اگر یک آدم همین الان دیوونه باشه با شعور کم‎، مطالعه چه بلایی سرش میاره‎؟
شاید چیزی که واسه یکی زهر هست، واسه دیگری دارو و درمان باشه‎! کی می‌دونه؟!
الان می‌گه هذیان نگو دیوانه‎...

گرچه دوری و گرچه نمی‌توان با تو سخن گفت ولی:
دیالوگ‌های ایده‌آل با یک ایده‌آل فهم واقعی، دنیای جدیدی را به تصویر می‌کشاند...


دلم برایت بسی تنگ شده!