ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

وقت آن رسیده که سر جای خود بنشینم.
وقت آنکه فرض‌ها و آرزوهای خود را کنار بگذارم.
وقت آنکه تغییر کنم!

وقتش رسیده!
یادش بخیر یه بنده خدایی می‌گفت مثل درد پریود می‌مونم. چقدر راست می‌گفت...

همیشه فکر می‌کنم که خیلی درست فکر می‌کنم و همیشه اشتباه می‌کنم.

اینچنین احمقی هستم!

این بغض... این بغض آشنا بود... باز می‌خواهمش!
تعریفش رو ازش شنیده بودم. بغضی که گلوی آدم را پاره می‌کند.

قلبم از سنگ شده بود. اما امروز فرق داشت. امروز اشک ریختم. امروز بغض کردم. امروز روز خوبی بود!
آه، چقدر حس خوبی داشت احساس کردن آنچه او نیز کشیده بود.

براستی که درد عشق، سخت‌ترین درد‌هاست...

دقیقا در مقطعی از زمان که به وجود ذره‌ای از ارزش در درون خودت شک می‌کنی. دقیقا در زمانی که با خودت به این باور می‌رسی که وقتشه آزادش بگذاری تا آرامش پیدا کنه. دقیقا وقتی که باورهات همگی به سوال تبدیل شدن.


برادرت توی هواپیما می‌گه: «محسن یادته که می‌گفتی هیچ چیزی بی‌حکمت نیست؟ می‌گفتی که حتی کوچک‌ترین اتفاقات دنیا هم با حکمت خدا اتفاق می‌افته».

با خودت فکر می‌کنی: خیلی شبیه حرف من می‌تونه باشه. اما من یادم نمیاد. چقدر گم شدم؟ چقدر!


بعد با به همراه عده‌ای توی همین مسافرت می‌ری. وارد حرم می‌شی. احساس فقر می‌کنی درون خودت. احساس شکست. احساس اینکه کار تو نیست...

برای اولین بار بعد از مدت‌ها به صورت صریح به خدای خودت می‌گی که گرفتار شدی و کمک می‌خوای و هیچ کاری از دستت بر نمیاد و وقتش رسیده که هرکاری او صلاح می‌دونه انجام بپذیره!


بعد با همین چند نفر نشستی سر صحبت چند دفعه بحث ازدواج می‌شه. هربار فرار می‌کنی. نمی‌خوای این بحثو بکنی. نمی‌خوای یادش بیافتی...

اما... یک لحظه از تو می‌پرسه: «محسن! تو چرا تلاش نمی‌کنی ازدواج کنی. تو آدمی هستی که خوب می‌تونه مخ دخترا رو بزنه. چرا تلاشی نمی‌کنی؟»

می‌خوای فرار کنی. باز هم مثل همیشه. نمی‌خوای رازت برملا بشه. اما...

ادامه می‌ده: «توی دانشگاهتون کسی نبوده که ازش خوشت بیاد؟»

ساکت می‌شی. سعی می‌کنی بحث رو عوض کنی. سعی می‌کنی فرار کنی.

ادامه می‌ده: «فهمیدم. پس بوده...»

نمی‌خوای دروغ بگی. چه فایده؟ مگه می‌شه چیزی رو با دروغ عوض کرد؟

ادامه می‌ده: «برو همین الان تلاش کن مخش رو بزنی. برو سعی کن باهاش زندگی کنی.»


اینبار دیگه می‌دونی فرار و سکوت بی‌فایدست.

با خودت می‌گی. سکوت فقط ابراز ضعف من هست.

جواب می‌دی: اگر هم کسی بود، تا نسل‌ها قبل و بعدش رفته.

جواب می‌ده: «از کجا می‌دونی؟»

با خودت می‌گی مگه می‌شه ندونم؟


می‌رم که نماز بخونم. قبل از شروع کردن نماز یاد حرف برادرم میافتم. هیچ چیز بی‌حکمت نیست. هیچ چیز تصادفی نیست.

آیا ممکنه؟ آیا من مزخرف نگفته بودم؟

شاید این یک آزمایشه. شاید من دچار توهم شدم.

چیکار باید بکنم؟

سوال... سوال... سوال...

برگشتم به قدم اول.


اما نه!

در قدم اول یک بار از این نقطه عبور نکرده بودم!

اینبار اگر اشتباه کنم، گناهم غیر قابل بخششه.

اما معنای این چیه؟ باید چیکار کنم؟


سوال... سوال... سوال...

از اینکه در شرایطی قرار دارم که هر کاری بکنم پشیمون می‌شم، خیلی ناراحتم.
از اینکه هیچ گزینه‌ای پیش روی من نیست که بتونه کمی بهتر از الان باشه، خیلی ناراحتم.
از اینکه همین الان هم یکی از بدترین زمانای زندگیمه، خیلی ناراحتم.

خیلی خسته‌ام...
باید سعی کنم از هیچ چیز نترسم.
بعضی وقت‌ها ممکن است هیچ یک از پیش‌آمدها حال انتخاب‌ها و اختیارات ما نباشد...
م: ده سال دیگه به نظرت چی می‌شیم؟
ب: ده سال دیگه به نظرم خیلی قوی‌تر از الان هستیم...
م: من فکر می‌کنم ده سال دیگه معتاد می‌شم داغون می‌شم.
ب: چرا اینطور می‌گی؟
م: چون تورو دیگه ندارم!

ب از حرکت ایستاد.
م به حرکتش ادامه داد.
ب نتوانست بایستد، نشست.
م برگشت،
م: من معتاد نمی‌شم نترس. سعی می‌کنم خیلی قوی شم. شوخی کردم.
م: حالا پاشو غصه نخور.

هنوز م فکر می‌کند ۵ سال دیگه معتاد باشد بهتر توجیه می‌شود.
بعد از چهارسال
مادر: بالاخره یکی در دنیا پیدا می‌شه که بهت نزدیک باشه.
من: پیدا شده بود. از دستش دادم.
مادر: منظورت «...» هست؟
من: آره، ولی الان کاری نمی‌تونم بکنم...
من: خودم بیشترین مسئولیت رو می‌پذیرم در قبال اشتباهاتم.
مادر ساکت می‌ماند...
مدت زیادی بود که احساس خوب اینچنینی نداشتم.
احساس زنده بودن در درونم می‌کنم.
بله از هر فرصتی برای زنده بودن هم استقبال می‌کنم.
حتی اگر معناش این باشه که یک روز در سال این فرصت رو دارم...