ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

اگرچه من حدس می‌زنم که کسی این بلاگ رو واقعا دنبال نمی‌کنه که منو واقعا بشناسه و خودم هم از حقایق درونی خودم خبر دارم.

اما می‌ترسم که با برداشتی اشتباه از حرفایی که زده بودم...

حقیقت اینه که تمام اون ری اکشن‌هایی که من اون روز نشون دادم بی اراده بودن. تماما کنترلم رو اون شب رو تا اقلا چند هفته بعد از اون شب از داده بودم.


من روانشناس نیستم اما حرفای روانشناسا به این اتفاق می‌گه ترامای روانشناختی و معمولا یه زمان طولانی از آدم می‌گیره تا بتونه از اون بیاد بیرون و تا مدت‌ها هم آثار منفی روی آدم می‌ذاره که هیچکدومشون احتمالا به نفع هیچکس نیست. مثلا تا جایی که یادمه ۳ هفته از خونه بیرون نرفتم و با هیچ کسی هم توی خونه حرف نزدم. تمام مدت نشسته بودم یک گوشه‌ای و هیچ کاری نمی‌تونتستم بکنم.


آونچه که اون شب نوشتم برداشت منطقی من از یک شب در حدود ۵ سال پیش هست که بزرگ‌ترین تغییر زندگیم تا به امروز بوده. کاملا هم ممکنه غلط باشه چون خیلی سخته تصمیم لحظه‌ای احساسی بعد از یک ری اکشن بی اراده‌ای که به دنبالش چند هفته زمین خورده بودم.


یا به عبارت دیگه بهتره بگم که اونقدر بچه بودم که نمی‌فهمیدم توی شرایط سختی مثل اون روز که اونطری بشم باید چطور اون رو ازش رد بشم و به آینده‌ای که آرزوشو داشتم برسم.


باید سالها بگذره تا بفهمی که یکی که از روز اول دانشگاه دوستش داشتی و  اتفاقا اون هم دوستت داشته و بعد از ۳ سال به اوج دوستی می‌رسین، چطور می‌تونه لحظه‌ی تاریخی برای هردوتون باشه هر کاری که می‌کنی.


دوست ندارم ناامید باشم توی زندگیم اما احساس می‌کنم شانسی که یک بار در خونه‌ام رو زده‌بوده رو از دست دادم.

فکر کنم باید یک بار برای همیشه تکلیف خودم با ناراحتی‌هام از گذشته رو حل کنم.

مثلا یک صحنه‌ای بود ۵ سال پیش یک آدمی داشت با من حرف‌هایی میزد که توی روزمره‌ی همیشگیمون هم آثاری ازش پیدا می‌شد.

این سوال یه مدتیه آزارم میده که چرا اون روز توی اون شرایط زدم زیر گریه و چرا بعد از اون کلا همه چیز طور دیگه‌ای شد.


یک مدت طولانی‌ای هست که دارم سعی می‌کنم یادم بیاد جرییات همه چیزو. جزییات همه چیز شامل حس‌های من، حس‌های اون و همه‌ی شرایط دیگه‌ای اون زمان می‌شه.

خب نمیشه با دیتیل خوب همه چیز رو به یاد بیارم ولی... یک پترنی توی همه تصمیم‌های بزرگ و غیر منطقی خودم می‌بینم که اینم تا اونجایی که یادم اومد توی همین قالب بود:

نا امید شده بودم. از آینده‌هایی که مد نظرم بودن و تایید میکردمشون ناامید شدم.

خیلی وقتا که برمیگردم به قدیم و می‌بینم مشکل این بوده، خودم رو زیاد نمی‌تونم سرزنش کنم. آیا تو خبر داری که اگر ناامید نمی‌شدم چی می‌شد؟

الان تنها چیزی که می‌دونم بدی‌های تصمیم به ظاهر لحظه‌ای ولی احساسی‌ای‌ام هست. اما بدی‌های نگرفتن تصمیمه رو هیچکس نمی‌تونه پیشبینی کنه...


وقتی محیط کارم رو عوض کردم هم ناامید شده بودم. آدم‌های دنیا این ناامیدی رو خیلی راحت درک می‌کنن در حالی که رابطه‌ی من و برادرم خیلی قوی‌تر شده بود توی سال‌های اخیر... اما قضیه اینه که نه می‌شه منطقی گفت که اشتباه بوده و نه ‌می‌شه گفت که خیلی اشتباه و غیر منطقی بوده...


تنها کاری که می‌شه کرد اینه که غصه‌ی همه آدم‌هایی که توی این پروسه‌های من درد کشیدن رو بخورم.

چون مهم‌ترین چیزی که فهمیدم این بود که اگر من مقابل آدمی بودم که از یک سری جمله نسبتا قابل پیش‌بینی خودم شروع می‌کرد ۵ دقیقه گریه کردن و هیچوقت هم درست توضیح نمیداد که چی شد و بزرگ‌ترین رابطه زندگیم با همین یک جملم تموم می‌شد، چطوری می‌تونم بعدش زنده بمونم اصلا...

ناراحت می‌شم وقتی به بد بودن دنیا کانتریبیوت کردم با رفتار‌های احساسی و بیخودم. مدت‌هاست که احساساتم رو بعد از این رفتارا کم کردم.

پارسال حدودای تیرماه بود که رفته بودیم با چندی از دوستان مشهد. همگی درمانده، همگی خسته و همگی امیدوار به رحمت و یاری امام رضا.

به نظرم یکی از عجیب‌ترین سفر‌هایی بود که دیده بودم. چون هرکسی انگار اون چیزی که از ته دل می‌خواست رو بدست آورد.


من اون زمان خیلی خیلی اسیر احساسات درونیم بودم، انگار گیر کرده بودم روی یک گذشته‌ای و گیر کرده بودم روی تصمیمات غلطم.گذشته‌ای که به برگشتش هیچ امیدی نبود و یا خیلی خیلی باید خوشبین می‌بودی تا پنجره‌ای از امید ببینی.

من اون زمان بود که در درمانده‌ترین حالت ممکن از امام رضا خواستم که من رو از این همه فشار نجات بده.

چند ماهی می‌شه که برام سواله که چطور شده که انگار احساسات من مدفون شده و فراموشش کردم.

حالا نمی‌دونم که چی می‌خوام. نمی‌دونم اصلا چی برای معنای «کلان» زندگی بهتره و نمی‌دونم که الان خوب حساب می‌شم یا بد.

خیلی خسته‌ام از دست آدما.
خیلی!
نمی‌دونم چیه توی این دوران زندگی اینقدر کار سخته.
ولی خیلی خیلی خسته‌ام از وضعیتی که دارم می‌بینیم.

یک مشت آدم که فقط بلدن منو اذیت کنن و اصلا حتی حاضر نیستن ورودی بگیرن و فقط می‌خوان هرچی هست و نیست رو بریزن روی سر آدم به عنوان حرف خودشون.

دلم می‌خواد برم مدتی در جزیره تنها زندگی کنم.

اتفاقی که امروز افتاد این رو‌ به من یادآوری کرد که ما در زندگی‌مون قراره رضایت خدا رو جلب کنیم. بنده خدا هم اگر رضایتش قراره جلب شه باید به هدف رضایت خدا باشه. پس بی هدف رضایت کسی رو جلب نکنیم. حواسمون باشه بی مورد بندا خدا رو هم از خودمون ناراضی نکنیم.

بهار آدم رو عاشق می‌کنه.
حیف که من بلد نیستم کاری باهاش بکنم.

یاد میاد که یک زمانی آرزوهای بزرگی داشتم که  حس می‌کردم خیلی فاصله‌ی زیادی ازشون دارم.

واقعا هم همینطور بود. مثلا یک زمانی خیلی آرزوی بزرگی برای من محسوب می‌شد که بتونم یک پروژه/محصولی رو کاملا از صفر شروع کنم و بعد از چند ماه به خروجی اوریجینال برسونم که معادل خارجیش موجوده.

یک دفعه سر برمیگردونی می‌بینی کلی راه رفتی و نصف آرزوهاتم برآورده شده. اما امان از این کمال‌گرایی بشر که نمی‌گذاره یک نفس راحت بکشیم.


اینا رو نوشتم که یکم حس خوبی داشته باشم نسبت به خودم و نسبت به روزگاری که در این سه سال داشتم که کلی سخت گذشت اما احساس می‌کنم رفته رفته باید به یه پایان شیرینی برسونمش...

نه ماه پیش که می‌رفت، آخرین باری که دیدمش، توی نمازخونه‌ی شرکت بود که من نشسته بودم بعد از نمازم بود و او نماز می‌خواند.
چقدر انرژی بخش بود آن نمازی که می‌خواند.
امروز که دوباره دیدمش، تمام حس‌های خوب در من زنده شد. تمام حس‌هایی که ۹ ماه از نبودنش درد کشیدم.

حس‌های خوب لزوما به شادی منجر نمی‌شوند. بعضی وقت‌ها شاید عجیب‌ترین حس‌های تو، حس‌های خوبت باشند... حتی ممکنه باعث غم تو باشن ولی چون دوستشون داری، بهترین حس‌هاتن.
امیدوارم که شروع‌های تازه، با شادی همراه باشه.

چند روزیه که ایمیلی که گفتم رو زدم.

حدس می‌زدم که به دلایل مختلفی جواب نگیرم.

ولی الان احساس ناراحتی بیشتری دارم در خودم.

بدترین قسمتش اینه که کاریش نمی‌تونم بکنم!