ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

حس بیگانگی درون با برون خیلی چیز اذیت کننده‌ایه چون تو باید از خودت مطمئن باشی و معمولا این اطمینانه با یک حالت ignorance همراهه. و این حالت ignorance باعث این می‌شه که کمتر درک از بیرون خودت داشته باشی. و وقتی سعی می‌کنی این رو در خودت کم کنی که درک بهتری پیدا کنی، همزمان بیگانگی و نگرانی پیدا می‌کنی. بیگانگی که همون چیزیه که از ترسش فرار می‌کنی از فکر بهش و نگرانی هم ازین پیدا می‌کنی که دیگران چطور می‌بینند دنیا رو که من نمی‌فهمم و این نفهمیدن من شاید حجابی بر واقعیت باشه.

حالا دردناک‌تر از بیگانگی درون با برون، بیگانگی درون با درونه. یعنی تو احساس کنی خودت رو هم درک نمی‌کنی و نمی فهمی چیکار باید بکنی در مقابل خودت. چون حتی ignorance هم پاسخگو نیست و کمکی نمی‌کنه. یعنی در مقابل این اذیته هیچ سلاحی هم ندارم.
هرچند وقتی دچار این حس بیگانگی درون رو پیدا می‌کنم و واقعا نمی‌دونم چطوری می‌شه هندلش کرد.
از این طرف به آن طرف می‌دویم و از آن طرف به این طرف.
مقصد همیشه مشخص شدن مقصدست و نتیجه همیشه سوال.

شل یا سفت، کارمان ساختست...

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای

من در میان جمع و دلم جای دیگر است

جای شکر داره وقتی لذت‌بخش ترین کار یک روزت، عبادتت باشه.

خیلی دلم می‌خواد با خودم خلوت کنم تا از یک مقداری ازین فضای بی‌معنایی خارج بشم...
یک تحلیلی از فیلم پری می‌خوندم. این تحلیله خیلی به دلم نشست.
اونچه که من حس می‌کردم مهمه، اینه که ما مستقل از اینکه کی هستیم، باید برای خدا زندگی کنیم.
شاید توی این قصه‌ی ما، بندگی خدا رو کردن توی این باشه که با بقیه مهربان باشی و به جای توجه بینهایت به کار، به بعد انسانی آدم‌ها توجه کنی.

اینطور آدم می‌تونه همه رو دوست داشته باشه و توی این دوست داشتنش می‌تونه خدا رو توی همه ببینه و پیدا کنه و توی این پیدا شدن خدا می‌تونه به خدا نزدیک‌تر باشه.
همونطوری که این تحلیل هم می‌گه:

«پشت کردن به دنیا پشت کردن به توازن هستی ست، پشت کردن به حکمت خداوند است. "انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود" عشق الهی را باید در میان مسئولیت و وظیفه جست و جو کرد، یعنی در میان زندگی. داداشی وظیفه ی پری را به او گوشزد می کند. چیزی که به خاطر آن هست.»

«دل با یار و سر به کار، رازیست که داداشی در تلاش است با پری در میان بگذارد. عشق خداوند مقصد پری ست ولی رسیدن به عشق خداوند با نفرت از تجلیات خداوند ناسازگار است زیرا که عشق یعنی همه چیز را با معشوق دیدن و همه چیز را معشوق دیدن. داداشی در تلاش است تا به پری بگوید هر عشقی نسبت به هر ذره ای از این دنیا و هر اشتغالی به این دنیا، عشق و اشتغال به خداوند است.»

لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَیْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ

عقل را قدرت فتوا نبود در همه کار
عیب رندان نتوان کرد بدین بی‌خبری

وَأسْتَغْفِرُکَ مِنْ کُلِّ لَذَّة بِغَیْرِ ذِکْرِکَ، وَمِنْ کُلِّ راحَة بِغَیْرِ أُنْسِکَ، وَمِنْ کُلِّ سُرور بِغَیْرِ قُرْبِکَ، وَمِنْ کُلِّ شُغْل بِغَیْرِ طاعَتِکَ.
آیا می‌توانی خود را در این مسیر سخت حفظ کنی؟
اگر نمی‌توانی، با درونیات خودت چطور کنار می‌آیی؟
آیا می‌توانی به خودت قول بدهی که درونیات خودت را حفظ کنی؟

آیا فکر می‌کنی که در درونیات خودت نواقصی هست که باید با چنین چیزی پر شود؟
ای کاش جواب این سوالات را می‌دانستم.

ویژگی عشق‌های زمینی اینه که نه دین می‌شناسه نه مکان می‌شناسه نه زمان می‌شناسه نه هیچ قید دیگری...