با صد هزار مردم، تنهایی
بی صد هزار مردم، تنهایی
درین چند مدت، بیش از هر زمانی در زندگیم به وجود تو و ربوبیت تو مطمئن شدم.
گویی که در لحظه لحظه زندگی خودم حست میکنم....
کنارم بمان، به تو بیش از پیش نیاز دارم....
یادش میافتی.
با خودت فکر میکنی توی تلگرام که نگاهمم نکرد برم توی واتسپ شاید از روی خجالت جواب بده.
با خود فکر میکنی چی میشد اگر بر میگشت...
استغفرک... مهمه مِن چی؟
میدونی چرا استغفرک؟ چون عشقه که ایمان رو آزمایش میکنه. بقیش بازیه...
عجب جملهی خفنی گفتم وقتی گفتم «همه جا رو آلوده کردیم».
حقیقتا فقط به جا محدود نمیشه. موسیقی و بو و رنگ و حرفا و تیکهکلاما و خیلی چیزای دیگه هم آلوده شدن...
تازه من کلیشو سعی کردم فراموش کنم.
احساس میکنم مانند هرآنچه که از باقی موندهی آثار باستانی تخریب شده مراقبت میکنن، منم از یک سری ازین «آلودگی»ها مراقبت میکنم چون دوستشون دارم و برام ارزشمندن.
یه شب با شیخ پیادهروی میکنم و احساس میکنم غرق در تمام سوالات و جوابهاش هستم.
شب دیگری هم باید ذهنم را از نبایدها خالی کنم. جواب سوالات دیگران.
اون زمانی که با خودم فکر میکردم که چقدر از شباهت محیط کارم و دوران کارشناسیم خوشحالم و لذت میبرم؛ به این فکر نکرده بودم که آخرش چی به سرم اومده بود...
الان فهمیدم.