ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

با صد هزار مردم، تنهایی

بی صد هزار مردم، تنهایی

درین چند مدت، بیش از هر زمانی در زندگیم به وجود تو و ربوبیت تو مطمئن شدم.


گویی که در لحظه لحظه زندگی خودم حست می‌کنم....

کنارم بمان، به تو بیش از پیش نیاز دارم....

بادکنک نباش، جلوی یک سوزن لحظه‌ای دووم نمیاری....

هر کسی تلاش خود را می‌کند که مرا از آنچه می‌خواهم باشم دور کند.

مومن واقعی برای سقف بالاسرش صاحبی می‌شناسد. بنده‌ی واقعی برای عبد، خدایی نمی‌کند.

من اگر با یک استدلال و منطقی به یک جهت رفته‌ام، برای رسیدن به هدف، از هرچه غیر خداست ترسی نباید داشته باشم...


این را با خودم گفتم و بعد حس کردم که امروز قلبت همان سبکی لازم را دارد که درکش کنی. امروز ترسو نیستی، امروز می‌خواهی مومن باشی...
در یک حال عرفانی خوبی قرار دارم که به یک باره به خودم می‌آیم که ای وای... چرا باید یک بحران تورا به این فکر بیاندازد. چرا نباید در زمان خوشی یاد این حرف‌ها باشی...

سرت را پایین می‌اندازی... با خود نفس عمیقی می‌کشی و از رفتن آن آرامش کمی ناراحت می‌شوی...


شب شیخ زنگ می‌زند و یک ساعت صحبت می‌کند و آخر می‌فهمی به یک درد دچارید...
واقعا نمی‌فهمم چطوری من اینقدر توی اذیتام با شیخ همگامم...

یادش میافتی.

با خودت فکر می‌کنی توی تلگرام که نگاهمم نکرد برم توی واتسپ شاید از روی خجالت جواب بده.


با خود فکر می‌کنی چی می‌شد اگر بر می‌گشت...



استغفرک... مهمه مِن چی؟

میدونی چرا استغفرک؟ چون عشقه که ایمان رو آزمایش می‌کنه. بقیش بازیه...


عجب جمله‌ی خفنی گفتم وقتی گفتم «همه جا رو آلوده کردیم».

حقیقتا فقط به جا محدود نمیشه. موسیقی و بو و رنگ و حرفا و تیکه‌کلاما و خیلی چیزای دیگه هم آلوده شدن...


تازه من کلیشو سعی کردم فراموش کنم.

احساس می‌کنم مانند هرآنچه که از باقی مونده‌ی آثار باستانی تخریب شده مراقبت می‌کنن، منم از یک سری ازین «آلودگی»ها مراقبت می‌کنم چون دوستشون دارم و برام ارزشمندن.

و امروز هم این جمع.

یه شب با شیخ پیاده‌روی می‌کنم و احساس می‌کنم غرق در تمام سوالات و جواب‌هاش هستم.

شب دیگری هم باید ذهنم را از نبایدها خالی کنم. جواب سوالات دیگران.

اون زمانی که با خودم فکر می‌کردم که چقدر از شباهت محیط کارم و دوران کارشناسیم خوشحالم و لذت می‌برم؛ به این فکر نکرده بودم که آخرش چی به سرم اومده بود...


الان فهمیدم.

اشک می‌ریخت. نگاهش می‌کردم و لبخند می‌زدم.
زیباترین مفهوم زندگی حرفش را با همین چند قطره می‌زند...
شاید امروز درد باشد. اما روزی تورا به اوج می‌برده.
روزی که خاموشش کنی، می‌فهمی بهترین چیزی که داشتی را از دست داده‌ای...

حس‌های خوب، لزوما مترادف با شادی نیستند. گاهی دلت برای همین اشک‌ها تنگ می‌شود.



گاهی
امثال من
به اشک ریختنت غبطه می‌خورند...