حس میکنم اون زمان از ادوار زندگی رسیده که نیاز شدیدی دارم که حال و هوای عرفانی شیخ طوری رو در خودم حس کنم...
حس میکنم اون زمان از ادوار زندگی رسیده که نیاز شدیدی دارم که حال و هوای عرفانی شیخ طوری رو در خودم حس کنم...
برای من آینده اگرچه مهم است، اما امید به آینده چیز دیگریست.
این جملهای است که پری دور حوض میگوید با خود...
این جملهایست که شیخ امروز به من گفت فارسی شدهی این جمله چیست.
یادته یک بار بهم گفتی «تو احمق نیستی، تو دیوانهای»؟
این جمله همینه. داره میگه که اگرچه دانشگاه و منصور و زندگی و آینده چیزهای بیاهمیتی نیستند. اما در درون من چیزی هست که وجودش همه چیزو برام کمرنگ کرده. مرا مدهوش خود کرده.
فکر میکنم این همان منِ اوست.
آه... چقدر میفیهمی مرا شیخ...
دیشب واقعیتی را تجربه کردم که در هیچ رویایی هم تجربه نکرده بودم.
دیشب برای اولین بار از مرز آسمانهای اول گذشتم...
در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست/ در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
ای کاش باز هم تجربه ایستادن زمان رو داشته باشم....
دوست دارم در عمل هم هر روز نزدیکتر شم به اون مناجاتی که با این شروع میشد: استغفرک من کل لذت بغیر ذکرک و ...
امروز یک کسی توی دانشگاه به من گفت تو نسبت به پارسال خیلی عوض شدی. پارسال همین موقع خیلی شل بودی و اصلا دنبال تغییر خاصی نبودی. نگاه فلسفی غیر عملیای هم داشتی. با خودم فکر میکردم هدفم چیه؟ هدفم از اینکه دنبال این هستم که کارای زیادی رو خوب انجام بدم چیه؟
فکر میکنم انگیزهام این بوده که تا جایی که میتونم به پرفکشن نزدیک شم. اما نه برای اینکه پرفکشن بالقوه ارزشمنده. بلکه برای اینکه فرصت محدوده. فرصت در این عمر خیلی محدودتر از اینه که بخوای درجا بزنی، بخوای تغییری نکنی. اگر از هر فرصتی برای رشد فکری و اخلاقیت استفاده کنی شاید در طولانی مدت بتونی یک «آدم» از خودت بسازی...
جز این هدف خاصی ندارم. قرار نیست به جای خاصی برسم