ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

رد می‌شوم.
می‌بینمش. مثل همیشه متوجه چیزی می‌شوم. ۱۲-۱۳ سالش است...
با خود می‌گویم که ولش کن.
کمی می‌گذرم.
جواب می‌دهد ولش نکن.
با خودم می‌گویم دیگر گذشتی.
جواب می‌دهد خب برگرد.
بر می‌گردم.
سرد است.
+ چنده؟
- چی؟
+ مگه دستمال نمی‌فروشی؟
- هزار تومان
با خودم گفته بودم یک دستمال می‌خرم که دویست هم نمی‌ارزد ولی بهش دو هزار می‌دم.
جواب می‌دهد عالیه.
+ یه دونه بده
- دوتا بخر زودتر تموم شه
نگاهی عمیق می‌کنم. در فکر فرو رفتم. جواب می‌دهد همین یکی رو بخر.
دخترک می‌خندند.
به این فکر می‌کنم چرا می‌خندند.
بی توجه به خواسته‌اش، یک هزاری بهش می‌دهم.
دستمال را می‌دهد.
رد می‌شوم.
...
مقداری جلوتر با خود فکر می‌کنم.
سرد است.
من کلی لباس بر تن دارم. او مانتویی بیش نداشت.
ای کاش اقلا یکی از این ماسک‌ها که بر صورت داشتم بهش می‌دادم.
با خودم می‌گویم دیگر دور شدی.
جواب می‌دهد خب برگرد.
توجه نمی‌کنم...

تا آخر شب بهش فکر می‌کنم...
ماسکه گرم می‌کرد. دوتا می‌خریدم زودتر تمام بود. منت که نگذاشتم؟
ای کاش همیشه می‌فهمیدم که به ملاقات چه کسی میرم.
و ای کاش سیرت هم مثل صورت قابل عطر زدن و مرتب کردن بود (عوامل بیرونی).

من بی‌تو دمی قرار نتوانم کرد/ احسان تو را شما نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی/ یک شکر تو از هزار نتوانم کرد
گاهی برایم سوال می‌شود که اگر اینقدر دربندم چرا انسانم؟

به واقع متحیرم که انسان خویش را انسان می‌نامد و مختار، اما چنان در بند همه چیز است که به سختی می‌توان وی را آزاد نامید.

البته قصدم بیهوده شماردن یا کم ارزش کردن کارهای روزمره یا زندگی یا اینها نیست. بلکه سوال این است که آیا بدون این کارها هنوز تعریفی داریم یا خیر؟ (و حتی مهم‌تر آیا این کارها بدون نیت و هدف تعریفی دارند؟)
جواب اگر بله است، چرا هیچ زمان تعریف ما خود ما را drive نمی‌کند؟
اما فراموش نشود که کارها به خودی خود ارزش ذاتی ندارند.


تراوشات فکری بعد از بیداری بدون هیچگونه تخلیص
به دلایل زیادی مجبور شدم برگردم به مباحث مهندسی نرم افزار (گرچه از اول مهندس نرم‌افزار حساب نمی‌شدم).
خیلی حرفای زیادی هست که می‌تونم بزنم (مثل وسواس‌هام که معمولا مفیدن و جالبه که آدم با نکات منفیش جای خوبی برای شخصیتش پیدا کنه) ولی به نظرم اینجا جاش نیست.

اومدم اینجا که بگم اولا کار کردن روی model و کار کردن با hibernate منو یاد تابستون ترم ۴ام می‌اندازه که با یک آدمی همگروهی شدم که من رو «جالب‌ترین آدم زندگیش» نامید و خود غافل بود که اون تجربه‌ها شیرین‌ترین و تلخ‌ترین تجربیات زندگیم هستن (اشاره به «دیدگاه» و «کِی» از کتاب پرسیدن مهم‌تر از پاسخ دادن است). خیلی جدیدا یادش می‌افتم و متاسفانه بهش دست‌رسی ندارم. چیزای کمی هستن که احساس می‌کنم حقیقتا از دسترس من خارجن و آرزو می‌کردم جور دیگری بودند، اما این یکی جزو اون دسته هست. خلاصه زمانی به «جالبی» و «قشنگی» اون زمان هنوز نداشتم. البته اون زمان خیلی به دیگران از منظر دیگران توجه داشتم و الان بیشتر به دیگران از منظر خودم توجه دارم. (اگر بخوام این رو با یک مثال توضیح بدم اینطوری می‌شه که بپرسی چطور زندگی بقیه بهتر می‌تونه باشه و بعد فکر کنی که من چه کاری می‌تونم بکنم در مقابل اینکه بپرسی من چطور می‌تونم بهتر باشم و تاثیرش در زندگی بقیه چیه)

راستی چقدر بلد نبودیم اون موقع و در عین هیچی بلد نبودنمون چقدر قوی عمل کردیم (گرچه نه آخرش کد‌ها استفاده شد و نه اصلا خیلی کارهای درستی کرده بودیم). خودمونیم، توی این مدت کلی چیز یاد گرفتیم ولی اصلا حس نمی‌کردم...
کلا کارهای نرم‌افزاری (بگذارین خودمو راحت کنم، نرم افزاری در مقابل هوش مصنوعی ۳ ساله اخیر منظورمه) منو یاد لیسانسم می‌اندازه. احساس می‌کنم که می‌تونم خیلی راحت‌تر توش قوی باشم و به آدمای قوی در این زمینه به شدت نیازه (نیازمندی‌های non-functional)... (به قول خارجیا: «?Was that a pun») قوی منظورم کسی هست که مرز دانسته‌ها (و نه ندانسته‌ها) رو می‌تونه تغییر بده و کاری کنه که پیشرفت فنی رخ بده.

یاد بحثی که با یک دوستی در مورد علم و صنعت می‌کردم افتادم. شاید در یک زمان مناسبی اضافش کردم.

پ.ن: نوشته‌های کمی دارم و فکر‌های زیادی
پ.ن: دوباره دچار وسواس درستی شده بودم که اینقدر خودمو مجبور کردم، تونستم یک چیزی بنویسم که مهم نبود درستیش و می‌تونستم منتشر کنم (بله منتشر نکردم بعضی‌ها را بعضی‌های دیگر رو هم حذف کردم)
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
فکر کنم هیچ چیز غم انگیزتر از این نیست که تمام تلاشت بهبود آینده باشه و تمام حاصلش بهتر بودن گذشته...
گذشته‌ای که هرچه به دورترش نگاه می‌کنی، راحت‌تر بهش می‌شه گفت خوب.
و هرچه نزدیک‌تر بهش می‌شی توی خودی که توی اون لحظه داشتی، انتظار بیشتری داشتی و خب طبعا خوب نمی‌شمردیش... (خداییش فرصت‌ها زیاد بود و الان ما اینجاییم و همه را از دست داده‌ایم...)


اولا که اصلا نمی‌خوام چیزی رو تقصیر دنیا بندازم. حقیقتا من توی این بازی دنیا، خیلی خیلی بد بازی کردم...
ثانیا حقیقتا دنیا هم بد بازی کرده... اقلا بازی رو طوری کرده که من فقط ضرر کردم...

این بود برنامه‌ی امشب و میزان (واقع‌گرایانه‌ی) امید ما به آینده.
امیدوارم جهان به سمتی بره که همه توش شاد باشن و کسی ناشاد نمونه.

پ.ن. خیلی خیلی خیلی خیلی نابودتر از اون چیزیم که خودم می‌فهمم ولی ظاهرا خیلی خوب بلدم کنترل کنم نفهمیدنم رو. شایدم اینم جزو اشتباهاته. کی می‌دونه...
خود را سرگرم این و آن کردیم که برخی مسائل دوری کنیم...

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم

باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید