ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

بالاخره زندگی بالا دارد، پایین دارد، پایین دارد، بالا ندارد و بالاخره زندگی یا پایین دارد یا خط صاف دارد. (خط صاف در دنیایی که مبدا مختصات قطبی آن کج به سمت منفی شده خود بالاییست ولی بگذریم...)

زمان می‌گذرد، انسان پس‌رفت می‌کند. ولی پیشرفت نمی‌کند. اما بگذریم.

وجود معنویت و حس شدن آن در زندگی، خود نکته‌ایست. برای هر کسی چیزایی ارزش شده. برای ما هم شده خب فراری نیست ازش. اما اگر در زندگی ببینی که از ارزش‌ها فاصله داری و به هیچ کدوم نزدیک هم نیستی، به قول پوزیتیویستا، به خدای خودت پناه می‌بری. در واقعا اونها اینطور متصور شده‌اند که ما خدا را ساخته‌ایم که زمان‌های درد و نیاز بهش پناه ببریم. خب البته شاید غلط هم نمی‌گن. کی می‌دونه...

و اما معنویت حسیست فراتر از یک پناه بردن. دقیقا وقت‌هایی که من معنویت را در خودم حس کرده‌ام، زمان‌هایی بوده که از نظر مادی خودم رو عملا بی‌نیاز می‌دونستم و آنچه که عملا به دنبال اون بودم نیازهای معنوی بوده. این موقع‌ها اتفاقا در ته دره هم باشی، چون یه نیازی در درونت هست که هیچوقت ارضا نمی‌شده و الان ارضا می‌شه، برات مهم نیست تو و دنیا چند چندین... حالا ممکنه همه چیز خیلی خوب هم باشه و معنویت باشه و احساس کنی خوشبخت‌ترین آدم دنیایی و ممکنه همه چیز بد باشه و معنویت داشته باشی و بازم احساس کنی خوشبخت‌ترین آدم دنیایی. یک سرخوشیی عجیبیست...

مدتیست که در جست‌وجوی معنویتم. البته همیشه بوده‌ام اما هرچی بیشتر در دنیا به پوچی می‌رسم (پوچی دنیا برای دنیا)، بیشتر احساس معنویت می‌تونه از این فکرا بیرون بیارتم...
از این بگذریم که زندگی من اصلا مالی نبوده و نیست. و از این هم بگذریم که منم مثل همه آدما فکر می‌کنم خیلی مستحق زندگی بهتری بودم/هستم.

احساس می‌کنم یک ماشین چهار چرخ پنچر هستم که به یک سمت اشتباهی در یک سراپایینی در حرکت بود و یکدفعه تصمیم  گرفتم با همون چهارچرخ پنچر به سمت سربالایی برم. مدت زیادی احساس سکون می‌کردم. احساس ترمز گرفتن..
الان احساسم اینه که دارم گاز می‌دم ولی ماشین داره برعکس می‌ره...


کاش می‌شد انتظار جهان به اندازه پیشرفت‌های ما پسرفت‌های ما تغییر می‌کرد، نه به اندازه گذر زمان و افزایش سن ما...

با صد هزار مردم، تنهایی

بی صد هزار مردم، تنهایی

و من در این سن، 
با کوله‌باری از درد. دردهای ثبت شده و مستند.
با کوهی از اندیشه. کوهی که از دور بمانند یک نقطه‌است.
با یک عالمه موسیقی. موسیقی‌ای که همیشه همراهم است، در فراز‌ها و نشیب‌ها.

در این سن کم. 
در اوج جوانی.
احساس پیری می‌کنم.
احساس درد می‌کنم. در بدن، در روح، در همه چیز...
وای به حال روزی که واقعا...
پیری را تجربه کنم.
وای!
هنر را دست کم نگیریم...

وَالْعَصْرِ 

إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ 

إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ

در اوج خستگی و سکون نشسته بودم روی صندلی.
پدرم که اومدن خونه من براشون چای درست کردم و نشست کنارم.
یک جمله بیشتر نگفت: «محسن در زندگی نمی‌شه ساکن وایساد. زندگی به هر حال تورو به حرکت در می‌آره...»

یک مدتی سکوت شد. داشتم به حرفش فکر می‌کردم...
بعد ازش پرسیدم حالا اگر کسی تصمیم بگیره بزنه به بیابون و یک سکونی پیدا کنه چی؟ گفت که خب اون تصمیمش هم یک حرکته. گفتم اینطوری که در هر صورت در هر لحظه کاری داره می‌کنه پس... حتی اگر هیچکار نکنه هم تصمیم گرفته هیچکار نکنه...
بعد با خودش فکر کرد، خیلی خسته بود، گفت نمی‌دونم.
کمی فکر کردم دیدم اگر از سر ناتوانی بخواد کاری نکنه تصمیمش نبوده (البته تصمیم لحظه‌ای).

بعد احساس می‌کنم خواه ناخواه این حرفش منو از این سکون عزا در آورد و باعث شد سعی کنم ازش بیرون بیام.
بلند شد رفت ظرفا رو بشوره. سریع دویدم فرستادمش کنار تا من بشورم. تا من باشم که از این سکون و افسردگی بیرون بیام.

وقتی در همه ابعاد بخوای صداقت رو حفظ کنی، آدما توی چشمت می‌خونن چته...
اما زور غم زیاده. تکون دادنش با شکست دادنش متفاوته. مثل فرق یک نبرد و یک جنگه...

مدتیه که یک کارآموز توی شرکت اومده که طلای ۱ المپیاد فیزیک کشوری و نقره‌ی المپیاد جهانی بوده و توی دانشگاه هم معدلش به سقف چسبیده و خب رزومه‌اش هم آب بر دهان شما جاری می‌کنه. این کارآموز علاقه‌مند بود به گروه ما (من-داداشم) اضافه بشه که یک مسئله‌ای از ما رو بهش بدیم. خب مسئله‌ی پیشنهادی من هم به نظرم خیلی پیچیده بود و خودم هم مقدار خوبی وقت نیاز داشتم که حلش کنم. برادرم از من خواست که مسئولیتش رو قبول کنم و من قبول نکردم (اما نفهمیدم چرا، فکر می‌کردم که خب من نمی‌تونم کسی که ۱۰ برابر من رزومه داره رو مدیریت کنم). برای همین بهش گفته شد که هیچ (با تاکید زیاد) کمکی از طرف ما دریافت نمی‌کنه و  باز هم چون علاقه پیدا کرد به مسئله قبول کرد.


مدتی گذشت و خورد به دیوار و برادرم از من خواست که کمکش کنم. من هم جلسه‌ای باهاش رفتم و صحبت کردیم و دیدم همه تصورم ازش اشتباه بود و اونقدری که فکر می‌کردم مغرور نبود. این باعث شد که خیلی با خودم راحت‌تر باشم در ارتباط باهاش و بتونم بیشتر به مسئله فکر کنم و نهایتا هدایتش رو به عهده گرفتم و مدتیه که پیشرفت زیادی داشته. البته اولین باری که نشستم کل کد‌هایی که زده رو خوندم تعجب کردم که چقدر خوب اون راهی که من به برادرم پیشنهاد داده بودم رو پیاده کرده. البته کلی هم ایراد داشت و خب فکر کنم اون هم باور نمی‌کرد توی چند ساعت یکی بیاد کد‌هاشو بخونه و ایراد بگیره ازش...


گذشت و گذشت و تا امروز صبح که باهاش قرار گذاشته بودم و من مدت‌هاست که صبح بیدار نمی‌شم ولی امروز که ۳-۴ ساعت خوابیده بودم پا شدم و سعی کردم که خودمو زود برسونم شرکت. توی راه هم کلی فکر کردم و کلی مطالعه کردم تا حرف واقعا برای گفتن داشته باشم. جلسه که رفتیم کلی حرف زدیم و جلسه خوبی بود به نظرم. آخرش به عنوان جمله پایان جلسه گفتم خیلی جلسه پرباری بود و با یک «آره» خیلی محکم خیلی شادم کرد!


علت اینکه همه این داستان رو نوشتم این بود که فراموش نکنم که در درجه اول آنچه که  باعث شد قبول نکنم «غرور» من بود و آنچه که باعث شد امروز بیدار شم و تمام تلاشم رو بکنم، ترس از شکسته شدن غرور من بود و این غرور چقدر چیز بدیست... تازه نه اینکه یک آدم مثل همان المپیادی طلا شده‌ی جهانی رفته‌ی با رزومه عالی. خب اون هم غرور داره و من خیلی سعی می‌کنم در ارتباطم باهاش دقت کنم که این آدم واسه خودش غروری داره و نباید شکست. اما... من چرا اصلا باید غرور داشته باشم؟ خروجی‌ای که گرفتم از خودِ بیخود من خیلی فراتر بود ولی دلیل بر غرور نمی‌شه هنوز خیلی راه مونده. همه‌ی مسیرم طی کردی بازم حق نداری مغرور باشی... مخصوصا که غرورت باعث کمک نکردن دیگران یا انجام نشدن کار بشه...


امیدوارم که بتونم با تلاشی که الان می‌کنم ۳-۴ ماه دیگه نگهش دارم برای یک مسئله‌ی دیگه. تجربه‌ی کار کردن با یک آدم با این همه توانایی و «حوصله» رو نداشتم. همه آدمایی که تا الان دیده بودم توانایی رو داشتن ولی سنشون ۴-۵ سال بیشتر بود و دیگه حوصله کار علمی با اون همه انگیزه رو نداشتن. اگر توی هر پروژه‌ای ۳-۴ تا از این‌ها بود، فکر کنم مسئله‌ای باقی نمی‌موند که حلش سخت باشه.


جا داره به عنوان یک آدم با توانایی خیلی خیلی بالا که تجربه کار باهاش داشتم، از شیخنا یاد کنم که خیلی کارش درسته اما حیف که حوصلش کمه!

مدت‌ها بود احساس افسردگی شدید می‌کردم و این باعث می‌شد به دنبال هیچ تغییری در زندگیم نباشم. یکی از دوستام یک آهنگی برام فرستاد و خیلی اون آهنگ تاثیر روانی داشت روم. حالا احساس می‌کنم که آنچه که باعث افسردگی شده بود، سکونی بود که چند مدتی دچارش شده بودم و نیاز به تغییر داشتم. هرچند این تغییر ممکنه در عمل خیلی باعث بهبود زندگی در دیدگاه «مطلق» نشه... ولی خب هرچه از اینی که الان هست باشه، احتمالا چیزی بهتره...
یکی از ویژگی‌های تو که من عاشقش هستم، کودک درون توست. کودک درون تو به غایت از بهترین ویژگی‌هاییست که در یک انسان می‌تواند نمایان شود. مدتیست که متوجه وجودش نشدم، اما مطمئن هستم که هنوز وجود دارد.

بله! من عاشق این کودک درونت هستم. چون زیباترین موجودیست که می‌توان متصور بود و به هر در و جایی زدم، نتوانستم تجربه‌ی چنین زیبایی‌ای را فراموش کنم.

کودک درونت کجاست؟ دلم برایش تنگ شده! به زندگی بازگردانش!