روزشماری میکنم. واسه رفتن نه. واسه نرفتنش. نه اینکه شمارشش کاری واسم بکنه. بیشتر چون من کاری نمیتونم واسه گذرش بکنم. روزا رو باید بالاخره شمارد. چونکه میگذرن. زورم به که زمانه [فعلا و شاید هیچوقت] نمیرسه. هر روز با خودم تکرار میکنم ۲۲ جولای... ۲۲ جولای... بلیت... بلیت... جدایی... دوری... سختی... دل... زمانه... بعد ساکت میشم.
این سی و چند روز که ندیدمش از یک سال هم برایم سختتر گذشت. روزههای ماه رمضان، امتحانهای دانشگاه، جواب محبت ندادنهاش، خرابکاریهام، همه و همه یک طرف؛ ندیدنش یک طرف. خب حالا این که یک ماهش بود. یک سالی که دوباره برمیگرده رو چه میکنم. اصلا توی این یک ماه بر تو چه گذشت؟ من که پشت این همه تظاهر چیزی درست نمیبینم. باید چشمت رو ببینم. توی چشمت بلدم بخونم چی کشیدی. چی توی دلته. ولی خب گفتم، سیوچند روزه ندیدمت...
حالا میفهمم چه بلایی سرش آوردم. نه نمیفهمم، چون به اندازه اون عاشق نبودم تاحالا...
جلوهی کم صبریهام رو توی همه چیز دیدم. توی گناه کردنام*، توی درس نخوندنام، توی حرفای کم صبرانم بهش، توی گوشهگیریهای بیهودهام... اما از طرفی انگار همه اینها به من قدرت میداد که جا نزنم. در انتظار دیدنش بمونم. نه اینکه اینا قدرت بده. خب بالاخره میدونم که همه اینها در من همیشه بودهاند کم و بیش... پس چیه؟ آره! اون وفای دوسالهای که از خود نشان دادی. آخ که چه دردی کشیدی تو. این صبر بیاندازهات به من انرژی میده. میگه اون که تونست، من چرا نتونم؟
در پس همه منطقا همه فکرا همه نگرانیا همه امیدا همه بیما، دو چیز بیشتر نیست که واقعا انگاری اصل اونان. خب آره اینام هستن کم و بیش ولی اصل اونان. درد و حس. یکی حاصل دیگری. ولی نمیدونی از کدوم شروع شده به دومی رسیده. اینقدر که از اولی به دومی و دومی به اولی تبدیل شده. خب میدونی، برای من دیگه این چیزا جدید نیست. سالهاست تجربش کردم. فرار رو هم تجربه کردم. از فرار چیزی حاصل نشد. آخرِ آخر فرار میدونی چی حاصل شد؟ باز درد! میدونی چی طلب کردم؟ باز حس! خیلی عجیبه حتی خودمم نمیفهمم ولی انگاری یه چیزایی همزمان میفهمم.
این سی و چند روزه رو دوست دارم. نه بخاطر اینکه دوریتو دوست داشته باشما! خب خرم مگه؟ نه! بخاطر اینکه بعد سی و چند روز که ببینمت تازه معنای «از در درآمدی و من از خود به درشدم» رو درک میکنم. مطمئنم! شاید این ارزشش بیشتر از صد بار دیدنت باشه. چمیدونم!
بیخیال همه اینها. تو با این سکوتت، ترکوندی منو. چطور قرار «شبهای هجر» را بگذرانیم و «زنده بمانیم»؟ البته ش«مارا به سخت جانی خود[تان که] این گمان نبود»...
خب بسه. بقیش نوشتنی نیست. نه که عیب باشه دیگه حسم عوض شد. حس نوشتن نیست الان.
پ.ن: برای خودت مینویسی. همیشه همینطور بوده...
پ.ن۲: از اول هم قرار بود قانون نداشته باشه نوشتن. دوباره برمیگردی به وسواس بلاگ قبلیت. یکم به خودت کمتر سخت بگیر! این صد بار...
پ.ن۳: چشم!
این سی و چند روز که ندیدمش از یک سال هم برایم سختتر گذشت. روزههای ماه رمضان، امتحانهای دانشگاه، جواب محبت ندادنهاش، خرابکاریهام، همه و همه یک طرف؛ ندیدنش یک طرف. خب حالا این که یک ماهش بود. یک سالی که دوباره برمیگرده رو چه میکنم. اصلا توی این یک ماه بر تو چه گذشت؟ من که پشت این همه تظاهر چیزی درست نمیبینم. باید چشمت رو ببینم. توی چشمت بلدم بخونم چی کشیدی. چی توی دلته. ولی خب گفتم، سیوچند روزه ندیدمت...
حالا میفهمم چه بلایی سرش آوردم. نه نمیفهمم، چون به اندازه اون عاشق نبودم تاحالا...
جلوهی کم صبریهام رو توی همه چیز دیدم. توی گناه کردنام*، توی درس نخوندنام، توی حرفای کم صبرانم بهش، توی گوشهگیریهای بیهودهام... اما از طرفی انگار همه اینها به من قدرت میداد که جا نزنم. در انتظار دیدنش بمونم. نه اینکه اینا قدرت بده. خب بالاخره میدونم که همه اینها در من همیشه بودهاند کم و بیش... پس چیه؟ آره! اون وفای دوسالهای که از خود نشان دادی. آخ که چه دردی کشیدی تو. این صبر بیاندازهات به من انرژی میده. میگه اون که تونست، من چرا نتونم؟
در پس همه منطقا همه فکرا همه نگرانیا همه امیدا همه بیما، دو چیز بیشتر نیست که واقعا انگاری اصل اونان. خب آره اینام هستن کم و بیش ولی اصل اونان. درد و حس. یکی حاصل دیگری. ولی نمیدونی از کدوم شروع شده به دومی رسیده. اینقدر که از اولی به دومی و دومی به اولی تبدیل شده. خب میدونی، برای من دیگه این چیزا جدید نیست. سالهاست تجربش کردم. فرار رو هم تجربه کردم. از فرار چیزی حاصل نشد. آخرِ آخر فرار میدونی چی حاصل شد؟ باز درد! میدونی چی طلب کردم؟ باز حس! خیلی عجیبه حتی خودمم نمیفهمم ولی انگاری یه چیزایی همزمان میفهمم.
این سی و چند روزه رو دوست دارم. نه بخاطر اینکه دوریتو دوست داشته باشما! خب خرم مگه؟ نه! بخاطر اینکه بعد سی و چند روز که ببینمت تازه معنای «از در درآمدی و من از خود به درشدم» رو درک میکنم. مطمئنم! شاید این ارزشش بیشتر از صد بار دیدنت باشه. چمیدونم!
بیخیال همه اینها. تو با این سکوتت، ترکوندی منو. چطور قرار «شبهای هجر» را بگذرانیم و «زنده بمانیم»؟ البته ش«مارا به سخت جانی خود[تان که] این گمان نبود»...
خب بسه. بقیش نوشتنی نیست. نه که عیب باشه دیگه حسم عوض شد. حس نوشتن نیست الان.
پ.ن: برای خودت مینویسی. همیشه همینطور بوده...
پ.ن۲: از اول هم قرار بود قانون نداشته باشه نوشتن. دوباره برمیگردی به وسواس بلاگ قبلیت. یکم به خودت کمتر سخت بگیر! این صد بار...
پ.ن۳: چشم!