ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

ملغمه

ملغمه یعنی اینجا هدفش فقط زده شدن حرفه نه درستیش

بعضی وقتا احساس می‌کنی نوشتن توی کاغذ کافی نیست...
نوشتن فکرا و حرفا توی دنیای وب مثل انداختن سوزن در یک حجم عظیمی از کاهه....

از بین کل ساعت‌های روز، من سحر رو دوست دارم.

سحر تنها زمانیه که همه چیز از جلوی چشم آدم کنار می‌ره و بندگی معنای خودش رو باز می‌یابه.

اون حس و حالی که آدم توی خلوت خودش با خدا پیدا می‌کنه رو هیچ وقت دیگه‌ای نمی‌تونه تجربه کنه.

و اینکه فرصت محدودی برای عبادت و خلوت داری هم، به نظرم بی معنا و دلیل نیست.

عده‌ای از بزرگان هم خیلی به سحر و قبل اون (عبادت شب) تاکید کرده‌اند. یکی می‌گفت: «هرکی هرچی گرفته از مناجات شب گرفته.»


اما یکی از مهم ترین چیز‌هایی که توی سحر دوست دارم، صدای پرنده‌ها هست. بعضی می‌گن که اینها در حال عبادتند. اما حتی اگر فقط در حال آواز خواندن هم باشند، در بهبود حال آدم تاثیر زیادی می‌گذارند. به نظرم چیزی آرامش بخش‌تر از شنیدن صدای آواز طبیعت نیست. انگار دعوتیس از سمت خدا.


امیدوارم سحر‌های بیشتری بتوانم بیدار باشم و عظمت خدا را در آن درک کنم و لذت از آن عبادت ببرم.



در ادامه بحث شادی و رضایت هم جا داره این رو ذکر کنم که به نظرم شادی باید حاصل رضایت باشه و نه رضایت حاصل شادی.
شادی‌ای که حاصل از رضایت نفس هست، نشان‌دهنده‌ی این هست که حداقل‌هایی در نفس وجود داره. اما رضایتی که حاصل از شادی هست، خیلی مادی و غیر نفسانی می‌تونه باشه.
هر بار که به خودم نگاه می‌کنم. احساس می‌کنم که مدت زیادیه که خوشحال نیستم. و وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم که گذشته‌ای هست که خوشحال ترین زمان‌های من بود.
و مشخصا منظورم از خوشحالی لزوما بحث شادی نیست. بحث اصلی من، رضایته. گذشته‌ای که توش احساس رضایت می‌کردم، تقریبا پیش‌دانشگاهی و ۳ سال اول دانشگاه هست.
خب مشخصا می‌شه یکی برگرده بگه که این زمانی که دارم می‌گم، دقیقا زمانیه که به بلوغ فکری داشتم می‌رسیدم و از یک فضای بسته به فضای باز تری هم منتقل شدم که می‌شه به راحتی توی اون فضا exploration انجام داد.

خب این حرف، حرف درستیه. من مخالفتی ندارم با این حرف.
اما مشکل من این هست که در این زمان آنچه باعث رضایت‌های من بود، این exploration نبود. چون همین explorationها بیشترین هزینه‌ها رو برای من در بر داشت. بلکه آنجه که باعث رضایت من در این دوره بود، خلوصی بود که در معنویت‌ها و درون خودم پیدا کرده بودم. به نظرم این باعث می‌شد که برای خودم یک character قائل باشم. این در زندگی خیلی ارزشمنده. اینکه یک آدم بتونه خودش رو با یک چیزهایی بشناسه. آنچه که در آن زمان من رو زنده نگاه می‌داشت، همین معنویت‌ها، همین آرمان‌ها، همین درون‌های قدرت‌مندی بود که رفته رفته رنگ خودش رو از دست داد.

احساس می‌کنم که آن زمان‌ها خیلی برای خدا زندگی می‌کردم. اما الان خدا را برای زندگی کردن خودم لازم دارم. گرچه همان زمان خیلی چیز‌ها را به اشتباه از خدا به صورت امری درخواست می‌کردم. اما انگار خیلی خالصانه بندگی خدا رو می‌کردم. احساس می‌کنم الان یک جورایی در زندگی و غیر زندگی گم شدم. یک چیزهایی فهمیدم که باعث می‌شه خیلی دلبستگی‌ای به زندگی نداشته باشم، اما انگار کامل جدا شدن از زندگی هم برام خیلی دشواره.

احساس می‌کنم که هرچه جلوتر می‌ریم، بیشتر از قلبا بندگی کردن فاصله می‌گیریم. حس می‌کنم عقل و منطق در طولانی مدت، قلب رو خشک می‌کنه. مثل نانی می‌مونه که اگر زیاد بیرون بمونه، خشک می‌شه و باید از محافظت کرد.

خلاصه مدت‌هاست که احساس گم شدگی می‌کنم.
می‌تونستم خیلی با دیتیل بیشتری از سال اول لیسانسم شروع به گفتن یک سری موارد بکنم که چقدر دوست داشتنی بود و کم کم برسم به الان و معلوم بشه که چرا باید گم می‌شدم و چرا اینقدر این نقطه‌ای که توش هستم منطقیه. اما مشکل اینه که هرچقدر هم به این «نان» قلب آب بزنی، نرمی و تازگی خیلی «تصنعی»ای پیدا می‌کنه...

هیچ وقت فکر نمی‌کردم که مصداق این بیت باشم...

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار / جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

بعضی وقت‌ها یاد وقایعی می‌افتم که حالا حقیقت رو می‌دونم و وقتی یادشون میافتم، از شدت حماقت خودم، مدتی نفسم قطع می‌شه...

تو چه جادویی هستی که یک لحظه در خواب با تو چشم تو چشم می‌شم و از خود بی خود می‌شم. بعذ هم درجا از خواب می‌پرم و تا ساعت‌ها قلبم می‌تپه...

یک «تو»یی رو مدت‌هاست گم کردم که هر روز بی او روز مباداست...

آن زمان که بودی، قدرش را ندانستیم.
آن زمان که بهترین زمان‌ها بود.
آن زمان که مثل برق به پایانش نزدیک می‌شد و فکر می‌کردیم که ماندنیست.

چقدر زندگی را ساده‌انگارانه می‌دیدیم. چقدر سادگی، زندگی را زیباتر می‌کرد.
وقتی زندگی را درست می‌بینی، همه چیز بی ارزش می‌شود جز همان سادگی‌ها.
چقدر فکر می‌کردیم آن زمان‌ها بد است... چقدر ساده انگارانه به زندگی نگاه می‌کردیم.
حالا کجاییم؟ گیر کردیم در فضایی که به قول قیصر فقط می‌گوییم: «هر روز، بی‌تو روز مباداست...»

در این درراه‌ماندگی هرچه دنبال خود گشتیم، خود را در دیگری یافتیم و هرچه دنبال دیگری گشتیم، چیزی نیافتیم...
هر روز یاد خاطره‌ای میافتم و هر خاطره‌ای یادآور قدر نشناسی‌های من است.

برای هر کسی، قدم اول این است که بداند چه می‌خواهد. در این مسیر من همان سادگی را می‌خواهم. چه می‌تواند به پای قدرت این برسد؟

من عاشق یک مفهومم. یک مفهوم که ممکن است مصداقش دیگر پیدا نشود. اما چون تصور پذیرست و من دیدمش، عاشقش هستم.
دنیای من
با همین یک مفهوم
سادگی خودش را
تجربه می‌کند
ممکنست دیگر
مصداقش را نیابم
اما این چیزی از عشق کم نمی‌کند...
از اون روزی که ایمیل زدی که دیگه ارتباط نداشته باشیم، تمام چیزی که از تو در ذهن من مانده، یک عالمه خاطره‌ی تار بعلاوه یک آدمی که در گذشته بوده و الان ناپدید شده، هست.
دوست داشتم که هنوز بودی.
بعد از کلی مدت اشتیاق نوشتن پیدا کردم.

علتش، رفتن دوست و استادم هست.
نه اینکه از رفتنش خوشحال باشم. بلکه از اتفاقاتی که در آخرین ملاقاتمون قبل رفتن افتاد خوشحالم.
روز قبلش اول دانشگاه با جمعی از دوستان دعوت بودیم. مدت‌ها بود می‌خواستم آواز بخونه. برام عجیب بود که خیلی باز برخورد کرد و جلوی اون همه آدم شروع کرد آواز خوندن. هرچند آوازش رو تنهایی بیشتر دوست دارم. تنهایی کمتر تصنعی هست!

شبش رفتیم شرکت. توی شرکت کلی حرف زدیم شام خوردیم. ولی مهم‌ترین آیتمی که داشتیم این بود که کنارش نشستم و نماز خوندنش رو نگاه کردم. یکی از مصادیق معرفت، درک مسئله‌ی بندگی هست. یکی از مصادیق درک مسئله‌ی بندگی، از روی شوق عبادت کردنه. کسی هم که با شوق عبادت می‌کنه هم زودتر سراغ عبادتش میره و هم با حضور ذهنی و روحی به سراغ عبادت می‌ره. هیچ وقت همنگار که مشتاقانه منتظری زمان نماز برسه و از اون فرصت طلایی روزت استفاده کنی.
انگار هم سنت این هست که هرچه کمتر سربار می‌بینش، راحت‌تر می‌شه. و استفاده‌ی بیشتر هم می‌کنیم. البته منظور از استفاده، افزایش ظرفیت روحی انسان هست.

بارها گفتم. برای یک مومن، بدیهی ترین نعمت این هست که توی زمان عبادت، خدا رو حاضر و ناظر ببینه و درک کنه. حاصل اون عبادت، یک رضایت دوطرفه هست.  بعدش این می‌شه که بقیه زمان‌ها هم این حس رو داشته باشه.

دوست دارم که من هم همیشه بتوانم از روی شوق عبادت کنم. وقت‌هایی که دارم این نعمت رو خیلی شاد ترم.
به امید پیدا کردن ظرفیت روحی بالاتر...